از اونجا شروع شد که می‌خواستم یک متن بنویسم، همش یک بیت توی ذهنم بود. یاد کتاب ادبیات گاج افتادم. بخش قرابت معنایی، تیترِ جذبه‌ی معشوق...(یعنی بقیه‌ش یادم نیست!) و دیدم چه جالب! اون بیتی که فکر می‌کردم از اینجا یاد گرفتم، اینجا نیست. و در جستجوی ادامه‌ی اون مصراع رسیدم به سایر اشعاری که به نظرم برای فکرکردن قشنگ بودند و حیفم اومد اینجا نذارم. بنابراین با پستی بسیار نامرتب مواجه‌اید!

* متنِ گاج!: 
کشش، جذبه، عنایت، توجه معشوق به عاشق:
می گوید تا کششی از طرف معشوق نباشد، عشقی در کار نیست. کشش از سوی معشوق، انگیزه ی عاشق است. ابراز عشق از طرف عاشق و تلاش و اصرار او و آه و ناله و دوندگی روز و گریه‌ی شب، این ها فقط ظاهر و پوسته‌ی عشق است. اصلِ کاری، چیز دیگریست. آن طرف ماجرا، این  "معشوق" است که دلش به سمت عاشق تمایل دارد و همین خواست معشوق، چنان نیروی جاذبه‌ای ایجاد میکند که عاشق را دیوانه‌وار به طرف معشوق می کشد. 
ِ اینکه "کشش اصلی از طرف معشوق است، نه عاشق" یک نکته ی ظریف و لذت بخش در ادبیات عاشقانه و یک موضوع کلیدی در عرفان محسوب می‌شود. این مفهوم در متون عرفانی به این صورت تعبیر می شود که عشق، یک امانت الهی و یک توانایی بالقوه در وجود همه‌ی موجودات است و هروقت خداند به بنده نظر کند و دل او را به سوی خود بکشد، ناخودآگاه عاشق شروع به نالیدن از درد جدایی می کند.

* و اما مصراعِ شناور در ذهنمان: 
تا کہ از جانب معشــوق نباشد کششے
کوشش عاشــق بیچاره بہ جایـے نرسد

* مصراع جالب بعدی:
خـود اوست جملہ طالب و ما همچو سایہ‌ها

* نوشتاری پیرامون این مصراع که نام نویسنده مشخص نبود: 
مصرع اول بیت یعنی "خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها"، مولانا معشوق را طالب حقیقی معرفی می‌کند، یعنی معشوق را عاشق می‌داند! 
این موضوع بارها در مثنوی به میان کشیده شده است. اینکه کشش اصلی از طرف معشوق است و اگر عاشق طالب وصال است، در حقیقت این وصال را خود معشوق می‌خواهد!
 هیـچ عاشـق خود نباشد وصــل‌جو 
کہ نہ معشــوقش بود جـــویای او
  و آن میل طلبی را هم که عاشق برای وصل به آن معشوق ازلی دارد، خود معشوق ایجاد کرده است:
این طلب در ما هم از ایجــاد تـُــوست 
ور نہ در گلخن گلستان از چہ رُست؟
 داستان آن شخصی که الله الله می‌گفت، ولی پاسخی برایش نمی‌آمد و شیطان به وی گفت: این همه الله را لبیک کو؟ در مثنوی داستان قابل تأملی‌ست. شخص "اللّه اللّه" گفتنش را متوقف می‌کند تا اینکه در خواب هاتفی به وی می‌گوید:
گفت آن اللّہ تـُــو لبیـــــک ماست 
 آن دعا و آه و سوزت پیک ماست
ترس و عشـــق تـُـو کمنــد لطف ماست 
 زیر هـــــر یا رب تو لبیـــــک‌هاست


* این بیت هم از سعدی:
ما خود نمےرویم دوان در قفــای کس
 آن مےبرد کہ ما بہ کمنــد وی اندریــم



* و این متن آخر، به این‌ها بی‌ربط‌ـه ولی جالب بود:
هر کس مسیحی دارد، بودایی که باید از غیب برسد، ظهور کند، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود. زندگی جستجوی نیمه‌ها است در پی نیمه‌ها، مگر نه وحدت غایت آفرینش است؟ پروانه مسیح شمع است، شمع تنها در جمع، چشم انتظار او بود، مگر نه هر کسی در انتظار است؟

+ اگه شعر دیگه‌ای داشتید، بنویسید لذت ببریم :)

++ برای اولین بار دارم محافل دانشجویی و سخنرانی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... رو شرکت می‌کنم! مامانم میگه: مگه بیکاری دختر؟ منم که طبق معمول می‌گم: آره!
من از اونایی‌ام که هرجا نتونم تشخیص درستی داشته‌باشم، به موافق‌ها و مخالف‌ها و رفتارِ غالب‌شون نگاه می‌کنم. و سوالی که برام پیش میاد اینه که آیا اصلا ذره‌ای بی‌ادبی و بی‌احترامی لازمه؟ به‌شخصه نسبت به رفتار بعضی‌ها احساس غیر خوب و حتی ترس پیدا کردم!