هفته‌ی پیش بعد از شنیدن مکالمات یه‌نفر و دیدن قیافه‌ی نگران و مضطربش بهش گفتم اگه ازم کمکی برمیاد براش انجام میدم. گفت و انجام دادم. با خوشحالیش، خوشحالیِ اون شبم تامین شد. مامانم همون لحظه‌ها زنگ زد و مثل همیشه خوشحالیم از صدام معلوم بود و این شد که براش تعریف کردم. گفت: همیشه همه راست نمیگن. بهش گفتم زیادی بدبینی و اضطرابِ چشمای اون شخص دروغ نمی‌گفت. این هفته بازم دیدمش. همونجا و با همون مقدمات و مکالمات. این دفعه فهمیدم که چشم‌ها هم میتونن دروغ بگن. شک کردم که ممکنه حق با مامان باشه. از ترس اینکه بقیه‌ی مکالمه هم تکرارِ هفته‌ی پیش باشه، ازش نپرسیدم که کاری ازم بر میاد یا نه. همون احساس بدی که نسبت به خودم داشتم کافی بود، نمی‌خواستم ته‌مونده‌ی اعتمادمم از بین بره.


به داداشم زنگ زدم گفتم: واسه تولد مامان تو برو انتخاب کن، عکسش رو واسه منم بفرست، اگه تصویب شد پول بریزم به حسابت از طرف جفتمون باشه. گفت: باشه ولی قبلش یه کاسه و یه تابلو هم بخر! گفتم: واسه چی؟O_o گفت: روی تابلو بنویس امروز بهار است و من نمی‌توانم آن را ببینم بذار کنارت. چشماتم ببند و کاسه رو بذار جلوت! بعد از خندیدن و گفتنِ نصیحت‌های همیشگی¹ گفتم: اینجا دانشگاه‌ست‌ها! گفت: بهتر! دانشجوها قشر دلسوزی هستن اتفاقا! گفتم: طبق جک‌ها که دانشجوها قشر بی‌پولی هستن اتفاقا!


هم‌اتاقی رفته خونه‌شون و مامان هرشب که زنگ می‌زنه اظهار ناراحتی می‌کنه از تنهایی من. و نمی‌دونه چقـــــدر خوش می‌گذره! شب‌ها پنجره بازه، روزا پنکه کلا روشنه. آهنگ‌ها رو بدون هندزفری گوش میدم و میتونم باهاش همخوانی کنم. و از همه مهمتر اگه بخوام میتونم برای همه‌ی وعده‌های غذایی بادمجون درست کنم!


برای دومین بار از وقتی که یادم میاد، جوراب رنگ تیره خریدم و چشمم که به پاهام میفته هم احساس پسر بودن بهم دست میده و هم احساس یکی از دوستام بودن!‌ جا داره به سیاستِ خرید جورابم اشاره کنم که البته تا امسال به کارم نیومده بود! چند سالی هست که جورابام معمولا حداقل از ساق پا به پایینشون سفیدِ خالی‌ان. اینجوری وقتی لنگه به لنگه گم بشن مشکلی پیش نمیاد و میشه یکی از این و یکی از اون پوشید بازم!:دی 


۱. یه‌بار براش رفته‌بودم رو منبر، بهم گفت تو از مامان بیشتر نصیحت می‌کنی! و بعدشم خطاب به مامانم که تو اتاق نبود، بلند گفت: مااامااان! بیا به این یکی مامان بگو بی‌خیال شه! :))) آیا بده که از هر رفتارِ نوجونیم که پشیمون شدم بهش تذکر میدم ممکنه بعدا پشیمون شه؟ البته من خودمم معتقدم هیچی مثل خوردن سرِ خود آدم به سنگ تاثیر نداره! ولی خب حس می‌کنم وظیفمه و باید بگم! خواهر بزرگتری گفتن! :))


۲. (این قسمت مربوط به یه قسمت بود که قبل از انتشار حذفش کردم و یادم رفت اینو حذف کنم :|)

یه‌بار خیلی خوشحال بودم، یه‌شالِ خاکستری خریدم. از مغازه که اومدم بیرون دیدم بیشتر شبیه سبزه :/ یه‌بارم یه خوراکی با جلد قرمز خریده‌بودم و بعدش دیدم نارنجیه! و طبیعتا طعمش فرق داشت. تازه این هندزفریمم اولش مشکی دیدمش و بعد مجبور شدم بپذیرم قهوه‌ایه! فعلا نظریه‌م اینه که شاید به نوع خاصی از کوررنگی مبتلام که شدتش با خوشحالیم رابطه‌ی مستقیم داره. حالا این رنگ‌هایی که گفتم مثلا سبزِ پسته‌ای و خاکستریِ پررنگ رو تصور نکنینا، نزدیک به هم‌شون رو تصور کنین. :)


*عنوان نام غذایی‌ست که در پرتال با نام پلومکزیکی موجود بود و منم نمی‌دونستم چیه. رزرو کردم و در سلف با غذایی گوشتی مواجه شدم که به نام قاطی پلو مشهور بود :| 


خدایا، شِفا یعنی تــُـو،

وقتی تــُـو در دلَـم نباشی،

من مجموعہ‌ای می‌شوم از دردها.

+یا من اسمه دوا و ذکره شفا



و اینم آخریش :)


لبِ خاموش، نمودارِ دلِ پرسخن است. 



من اسیـــرم در ڪف مهـر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین‌دلِ نامهـــربانی بیش نیستـ 


#رهی معیری


+یک روزِ مُحـــــرَم نشوند این رمضان‌ها ...


#محمدسهرابی


++ دریافت

توضیحات: استاد پناهیان؛ به کوچکیِ آه، به بزرگی خدا