هرچند وقت یک بار به این موضوع فکر میکنم. بیشتر بعد از فکر کردن به برنامههایی مانند «از لاک جیغ تا خدا» یا کتابها و خاطراتی که از زبان تازه مسلمان شدهها میخوانم. این که تغییر و تحول ناگهانی در جهت مثبت بهتر است یا آنکه از اول آدم در فکرِ آن راه باشد و تلاش کند و کمکم سیر صعودی و تکاملی هم داشته باشد؟ مثلا دربارهی چادری بودن یا حجاب داشتن. چادر برای من از ۱۲سالگی و با پیشنهادِ شرطی گونهی مادرم شروع شد که جنبهی اجبار هم نداشت. و حتی گاهی فکر میکنم آن شرط را گذاشت که من قبول نکنم و به آن فعالیتی که برای ادامهاش شرطِ پوشیدن چادر را گذاشتهبود ادامه ندهم. که خوشبختانه این طور نشد. آن روز من چادر پوشیدم اما چادری نشدم، چون خاطراتی از ۲سال بعد هم بدون چادر به یاد میآورم. از ۱۵سالگی به بعد نه پیشنهاد بود، نه عادت و دلبستگی. واقعا دوستش داشتم و بدون چادر احساس میکردم که چیزی کم است. بعد از خواندن تعداد زیادی کتاب بالاخره توانستم به چشم میراث حضرت زهرا(سلام الله علیها) به چادر نگاه کنم. وقتی حرفهای کسانی را که تازه مسلمان یا باحجاب یا دچار هر تغییر مثبتی شدهاند و ممکن است از خانواده و دوستانشان طرد هم شدهباشند، میشنوم یا میخوانم؛ احساس عجیبی بهم دست میدهد. احساس میکنم نزد خدا عزیزترند. هم برای سخت بودن نقطهی شروع؛ چون طعم زندگی بدون قوانین مربوط به آن را چشیدهاند و سخت است یکهو و به طور اختیاری خود را از آن کارها محروم کنند. و هم برای سخت بودن شرایطشان بعد از تغییر. مثلا دربارهی حجاب؛ شاید مادر آنها مثل مادر من از چادری بودن فرزندشان خوشحال نشود. شاید آن دختر هیچوقت نگاه تحسین آمیزِ پدرش را بعد از مهمانیای که او تنها دختر چادری جمع بوده و یا خوشحالیِ ته صدایش را موقعی که هنگام رانندگی به آینه نگاه میکند و با ذوق میگوید:«دخترِ با حجاب بابا!» حس نکند. دوستانش مثل دوستانِ خوب و صمیمی من درک نکنند که پوشش او هیچ حجاب و حایلی برای دوستی و رفاقت کردنش نیست و او را از جمع خود برانند. حق هم دارند اگر عزیزتر باشند. گاهی با خودم فکر میکنم کاش من هم مثل آنها بودم. و گاهی هم فکر میکنم کاش مادرم از کودکی مرا با چادر آشنا میکرد! در مستندی خانم دکتری ایرانیِ مقیم یکی دیگر از کشورها(اسمش یادم نیست) را دیدم که در اوایل جوانی و پس از تحقیق و مطالعه به حجاب روی آوردهبود. میگفت در خانوادهی ما هیچ اجبار و گرایشی برای ما بچهها در نظر گرفته نشده بود، از هیچ چیز صحبت نمیشد. و به معنای واقعی آزاد بودیم که خودمان راه و روش زندگیمان را انتخاب کنیم، اما حالا با خودم میگویم کاش پدر و مادرم حداقل از بعضی چیزها برایم صحبت میکردند و با آن مفاهیم آشنا میشدم. تا زودتر به این نتایج میرسیدم و حقیقت را پیدا میکردم. اینها را گفتم که تهش بگویم هنوز هم نفهمیدم تغییر و تحول سختتر است یا ثابتقدم بودن در ادامهی راه!
۲. شخصی حواسش نبود و بهجای گفتنِ «من برم کنار آبسردکن آب بخورم» گفت« من برم کنار سردخونه غذا بخورم!» و من یک ساعت او را تحت نظر داشتم تا ببینم کجا دست از پا خطا میکند و میتوانم مچش را بگیرم و در چشمهایش زل بزنم و بگویم: فکر کردی من نمیفهمم خونآشامی؟ و تا بخواهد تغیر حالت دهد و مرا ببلعد بگویم: یه پست پیشنویس دارم که توش همهچی رو راجع به تو نوشتم و رمزش رو دادم به یکی از دوستام که اگه من مردم اونا رو بخونه و به پلیس خبر بده! کلا تخیلات جنایی دوست میداریم!
فکر کنم اول راهنمایی بودم؛ پای ثابت یکی از رویاهایم دزدیده شدن توسط یک مردِ قاتل زنجیرهای و زندانی شدن در پشتبام یک برج بلند بود! گاهی به این فکر میکردم زیرزمین تاریک و نمور بهتر است یا پشتبام؟ و میگفتم پشتبام، چون باید یک ذره مهربانی داشتهباشد و مرا از دیدن آسمان محروم نکند تا در ادامهی راه من بتوانم عاشقش شوم! مسخره نکنید دیگر! دوست داشته شدن از جانب کسی که همه را به چشم طعمهای برای قتل بعدیاش مینگرد و معتقد است باید زمین را از آدمها پاک کند؛ یکجور حس با ما به ازین باش که با خلق جهانیِ خاصی دارد! تازه فکر میکردم چقدر بیچاره و طفلکیاست که کسی عاشقش نمیشود و من هم که کلا به فکر کار خیر! البته گاهی هم به این فکر میکردم که اعتماد به چنین آدمی سخت است. ممکن است برای موردِ جدید بیاید از من هم مشورت بگیرد و من ندانم که مورد بعدی خودم هستم و برای قتل خودم گزینههای بهتر و هیجانانگیزتری پیشنهاد دهم! بعدترها خشونت را نسبت به خودم نیز در تخیلاتم اضافه کردم. شکنجههای او و اعتصاب غذاهای من! هیجان داشت به نظرم! ۳.امشب داشتم کانالی را میخواندم که از کتکخوردن توسط همسرش هم نوشته بود. یاد خیالاتم افتادم. حالا و در این سن حتی فکر کردن به اینکه کسی را دوست داشته باشم و فکر کنم او هم دوستم دارد و مرا بزند وحشتناک است. اینکه هم مامن و ماوا و گوش شنوایی باشد برای التیام دردِ دلهای خارج از خانه و هم خودش دردی باشد که آنرا نتوانم با کسی به اشتراک بگذارم مگر چند غریبه که مرا از کانالم بخوانند وحشتناک است. اینکه آن زن هم میتواند به همسرش فحش دهد و هم بگوید دوستت دارم، برایم غیرقابل درک است. البته شاید بزرگتر که شدم تصورم باز هم فرق کند اما الآن این آن دردم از یارست و درمان نیز همی نیست که من فکر میکنم. حالا فکر میکنم هیجان با اتفاقات قشنگتری باید چاشنی زندگی باشد نه با اتفاقاتی که وقتی بچه و غرق در کتابهای تخیلی جنایی بودم برایم هیجانانگیز بود!
نهادهاست به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان
نشستهاست به تختی، به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان
سپرده روسریاش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان
دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران
برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان
غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم
همینقدر بنویسم فرشتهایست به قرآن
#حامد عسکری