۱.این چند روز وقتی می‌دیدم بعضی پسرای کلاس مشکی پوشیدن و با خودم می‌گفتم یعنی کسی رو از دست دادن؟ و یادم میومد که واسه شهادت امام علی( علیه السلام) مشکی تن‌شونه، حس خوبی بهشون پیدا می‌کردم. گفتم پسرا چون دخترا به جز چند نفر بطور پیش‌فرض مشکی‌‌پوش هستن :|

۲.دیشب تا شش و نیم بیدار بودم و اصلا هم اعصاب نداشتم. سحر که زنگ زدم بیدارشون کنم(خودمونم فکر نمی‌کردیم یه‌روزی من برای اطمینان از بیدار شدن خانواده بهشون زنگ بزنم!)، داشتم پشت تلفن غر می‌زدم که مامانم گفت: من می‌دونم تو دلت تنگ شده! خب، پند اخلاقی من به شما اینه که حتی اگه فهمیدین کسی دلش تنگ شده به روش نیارین. چون ممکنه تنها دلیل خویشتنداریش این باشه که فکر می‌کنه بقیه هنوز نفهمیدن :| امروز قبل از امتحان داشتم به این فکر می‌کردم که نباید به این زودی‌ها میفتادم و با چه رویی واسه بچه‌م تعریف کنم ترم دوم دانشگاه درسی رو افتادم. مامانم زنگ زد و ازش پرسیدم: تا حالا افتادی؟ پند دوم من اینه که قبلش به مادرتون بگین در اون واپسین لحظات طاقت‌فرسای قبل از امتحان گنجایش حرف‌های فلسفی رو ندارین، تا از معنای دیگر افتادن استفاده نکنه و درباره‌ی پستی‌ها و بلندی‌های زندگی و زمین خوردن‌ها و دست روی زانو گذاشتن و بلند شدن‌ها براتون صحبت نکنه! :| هر چند خندیدم ولی نیاز داشتم بشنوم افتاده تا ببینم وقتی به بچه‌م میگم افتادم چه حسی پیدا می‌کنه :| چند روز پیش‌ هم به بابام گفتم دعا کنین من بخونم و نیفتم. و پدر فرمودن از کجا نیفتی دخترم! گفتم درس باباجان درس! گفتند که ان‌شاءالله بیست می‌گیری! :| آدم رو مجبور می‌کنن به شفاف سازی اوضاع! :دی بذارین بهتون بگم مسئله‌ی اصلی چیه! اینه که به شدت به این استاد علاقه دارم و براش احترام قائلم و ازش خجالت می‌کشم! قبل از امتحان که همون‌طور که گفتم فکر می‌کردم اعصاب ندارم مصمم بودم که ده روز بیشتر برای پروژه نمونم اینجا حتی اگه به نمره‌ش نیاز داشته‌باشم. و بعدش در بیست دقیقه‌ای که با بهار صحبت کردم حتی با اینکه ممکنه به نمره‌ش نیاز نداشته باشم، نظرم صد و هشتاد درجه چرخید و مامان رو راضی کردم که بمونم. با خودم میگفتم احتمالا دانشجوی کامپیوتری که از پروژه‌‌ها بترسه به درد لای جرز دیوار یا جرز لای دیوار یا هرچی می‌خوره! ترم اول که به نمره‌ش اصلا احتیاج نداشتم و ترجیح دادم تعطیلات هشت روزه‌م نصف نشه و نزدم. عید هم نمی‌تونستم بخونم و اینم از میان‌ترم! و حالا می‌خوام بالاخره دست به کار شم! از شروع کردن تنهایی می‌ترسم. الآنم چون بعضی از بچه‌ها می‌مونن خوابگاه این تصمیم رو گرفتم. فقط مشکلی که هست اینه که اسمم واسه اعتکاف حرم در اومد و خیلی خیلی خوشحال شدم و الآن دارم فکر می‌کنم که قیدش رو بزنم :| خیلی تصمیم مزخرفیه! :|

۳.درسته که کاملا صلح‌آمیز نه ماه در یک اتاق کنار هم زیستیم ولی هر دو آدم دارای تفاوتی از پایان یافتن کنار هم بودنشون خوشحال میشن فکر کنم! من پارسال خونمون شب‌ها هم با کولر می‌خوابیدم و امسال البته نه الآن، اون اولای امتحانا، لنگ ظهر از دانشکده میومدم و می‌دیدم هم‌اتاقی گرمش نیست و نه تنها پنکه خاموشه، بلکه پنجره هم بسته‌ست و ایشون به اندک نسیمی که از کولر توی راهرو با باز گداشتن در اتاق به درون اتاق میاد کفایت می‌کنه :| دیگر اینکه اگه گوشی اختراع نشده بود و بنده با خانواده حرف نمی‌زدم بالاخره از اینجا فرار می‌کردم! یه روز نشستم فکر کردم که خب چه موضوعاتی هست که دو تا هم‌اتاقی بتونن با هم حرف بزنن و به بیست دقیقه در روز برسه حرف‌ زدن‌شون؛ و به نتیجه نرسیدم :| 


۴.من معتقدم نیمه‌شب‌ها نباید تصمیم حساسی گرفت. پریشب می‌خواستم این کار رو کنم و نکردم. فکر کنم امشب دیگه انجامش بدم! روزها عاقل‌ترم و بهش فکر نمی‌کنم. شب‌ها نیمه‌ی احساساتی وجودم بیدار میشه و فکر می‌کنم!


۵.پست رو با مکالمه‌ای که با یک طفل داشتم به پایان می‌برم و میرم بخوابم! 

برای اولین بار در عمرم یه بچه اومد که سر صحبت رو باز کنه؛ گفت: دبلوبدودبللبو من یاد واکنش‌های پساعطسه‌ای خودم افتادم و گفتم سلام! گفت دویللدوبوبد گفتم خوبی فسقلی؟ به گوشی اشاره کردن و دوباره گفتن دبوبیوربیوبدیل. من بدین شکل نگاه کردم😶 و شیرفهم شد که زبون هم رو نمی‌فهمیم به راهش ادامه داد!


موقع شروع کردن این پست می‌خواستم بعد از اتمامش یه دل سیر گریه کنم. هوا ابری بود. و با خودم فکر می‌کردم در صورتی حالم خوب میشه که یه بارون درست و حسابی بیاد. خدا رو شکر الآن رعد و برق های وحشتناک و خوشگلی می‌زنه :)) و رنگ خاکستری آسمون رو هم دوست دارم. :))

اون کوچه‌ آبیه بود، توش گلدونای رنگی رنگی داشت؟ اگه این آپشن رو هم می‌داشت دیگه چیزی کم نداشت!




دفع غَـمِ دل نمی‌توان کرد
الا به امیـــــد شادمانـے :)

#سعدى
پ.ن: الآن در مرحله‌ی دفع غم این روزای آخر به امید تابستان قرار دارم! :)


گفتم مگر ز رفتن، غایب شوی ز چشمم
آن نیستے که رفتے، آنے کہ در ضمیری!

#سعدی 





بعدانوشت: اگه خدا بخواد امشب هم میریم حرم. به یاد تک‌تک‌تون هستم! به هر حال از بزرگانی همچون شباهنگ یاد گرفتم و لیست نوشتم! شما هم اگه یادتون موند و حال داشتین برای من و بقیه دعا کنین :) با تشکر! :)