اومدیم بیرون که واسه سحری یهچیزی بخریم. مسافرا زیرانداز پهن کردهبودن و نزدیک به هم نشستهبودن. این صحنهها باصفا بود. دیدم یه خانم نسبتا مسن که یه دختر بچه هم دستش دور گردنشه تا کمر خم شده توی پلاستیک زبالهها. دختره کفش نداشت. دوتا پلاستیک داشت به جای کفش. نهایت واکنشهایی که دیدم این بود که با دست به همدیگه نشونشون میدادن و احتمالا مثل من میگفتن آخی! صورت خانمه خیس بود. رفتیم بستنی گرفتیم. همینجوری به دختره نگاه میکردم که رمقی نداشت و در نگاه اول فکر کردم لابد بیماریای چیزی داره. دیدم بستنی داره آب میشه. از گلوم پایین نمیرفت واقعا! شک داشتم که شاید بهش بر بخوره. رفتم نزدیکش گفتم غذایی چیزی میخورین؟ گفت نه مادر! گفتم خب کمکی؟ گفت اگه پول داری... وقتی میخواستم برگردم بستنی رو گرفتم طرفش گفتم بستنی؟ گفت نه دستت درد نکنه. برگشتم. هنوزم نمیرفت پایین. رسیدیم به ورودی و بستنیِ در حال تموم شدن رو انداختم دور. کاش یادم بمونه وقتی بزرگ شدم یهکاری کنم. بیتفاوت نباشم. چقدر بده که وقتی توی آرزوهام صلح جهانی و تموم شدن فقر رو میگم، ته دلم خودمم باور ندارم قبل از ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) برآورده بشه. فکر میکنم ما، تنهایی، آدم برآورده کردنشون نیستیم!
- آرزو
- يكشنبه ۲۸ خرداد ۹۶
- ۰۳:۳۲