چند شبه ساعت پنج شش می‌خوابم! صبحه به عبارتی! یکی از این صبح‌ها بعد از اذان بساطم رو بردم وسط حیاط و شروع کردم به خوندن. جاتون خالی، انرژی مثبت از در و دیوار می‌بارید! صدای پرنده‌ها رو که در جریانید، روشن شدن تدریجی هوا هم لذتی داشت. تجربه‌ی خوبی بود. :)


بله دیگه! هنگامه‌ی امتحان و اضطراب است! :دی

آروم باشید دوستان! قرار نیست غر بزنم :) فردا آخریشه.


 فردا فیزیکه. پارسال هم آخرین امتحان بود فکر کنم، یازده خرداد. روز قبل ۴نفری جمع شده بودیم خونه‌ی یکی از بچه‌ها. و من همین امسال فهمیدم چقدر به اون خوندنای دسته‌جمعی عادت کرده بودم. طبق معمول کلی هم خندیدیم. وسطش یه نیمچه قهری هم اتفاق افتاد. از اون قهرای الکی که آدم هرچی فکر می‌کنه علتش رو یادش نمیاد. و البته با این وجود اولین و آخرینش بود. چندتا فصل هم موند که هرکس تنهایی بخونه. شب که رسیدم خونه تو گروه خطاب بهش گفتم: می‌دونم الآن وقتش نیست و ممکنه فکر کنی قاطی کردم... ولی تازه فهمیدم چقدر دوستت دارم! گفت اینا از نخوندنته آرزو! نمی‌فهمی چی میگی! به انضمام مقادیری شکلک خنده و تعجب. گفتم به جون خودم دوستت دارم! این دفعه فقط شکلک تعجب فرستاد و نوشت خودتی؟ یا قرآن! چیزی می‌خوای آرزو؟ کاری کردی خونمون؟ گفتم آره بابا خودمم! حالا ما یه بار ابراز احساسا کردیما! بالاخره قبول کرد و واکنشی در خور ابراز محبت نشون داد. بعد خطاب به حدیث نوشتم وقتی صدای تو رو هم پشت تلفن شنیدم و فکر کردم که دیگه نمی‌بینمت دلم تنگید و فهمیدم که تو رو هم دوست دارم. جفتشون آفلاین بودن. فکر کردم و بعد نوشتم کلا من امروز فهمیدم که چقدر دیر می‌فهمم! چندی گذشت و نوشت: آرزو من فهمیدم واسه چی اینجوری شدی! رماااااان*! باید یه عالمه رمان عاشقانه برات بخرم! نوشتم: نخیرم! فکر نمی‌کردم انقدر زود دوران با هم بودنمون تموم بشه. الآن حسش می‌کنم. اینا رو در حالی نوشتم که هی اشکام رو پاک می‌کردم تا درست حروف رو ببینم! من قبلش هیـــــچ وقت فکر نمی‌کردم روزی به خاطر چنین دلیلی نیم ساعت گریه کنم! آنلاین شد و نوشت: خدا رو شکر که به حس اومدی عزیززززم! با لحن خودش خوندم و خندیدم :) گفته بودم که یکی از القابم بی‌معرفت و بی‌احساسه، نه؟ :) پس عجیب نیست که این مکالمات رو نگه دارم و برام مهم باشه. :)

روز بعد به بقیه‌ی دوستامم گفتم که دوستشون دارم. طبیعتا واکنش‌های خنده داری دریافت کردم. و صد برابرش حس خوووب! با یه لبخند جمع نشدنی رفتم سر جلسه. بعدشم که قرار بود بریم بیرون، توی راه چشمم به هر کدومشون می‌افتاد لبخند می‌زدم. و سرانجام ظهر موقع خداحافظی فرا رسید. اون موقع واقعا فکر می‌کردم دیگه دوستی‌مون تمومه! هرچند بعضی‌ها واقعا کمرنگ شدن ناخودآگاه، ولی الآن که یک سال گذشته، خوشحالم که اشتباه فکر می‌کردم و حتی با بعضی‌هاشون صمیمی‌تر شدم از جمله حدیث و فاطمه۲ :)) احساس می‌کنم وقتی ارتباط بیشتر مجازی و از طریق نوشتن و نه حرف زدن باشه می‌تونم صمیمانه‌تر و بهتر رفتار کنم. به هر حال فرصت بیشتری برای فکر وجود داره. :)

+امشب با یادی از پارسال بهش گفتم نبودت تو تلگرام بدجوری حس میشه، من عکس پروفایل کیو نگاه کنم که نیشم باز شه؟ :) (قبلا بهش گفته بودم عکست رو که می‌بینم ناخودآگاه خنده‌م می‌گیره! ربطی هم به عکس نداره‌ها، هرچی بذاره همینم!) جالبه که اونم امتحان فیزیک داشت!

+ مقدمه‌ی فکر کردن به پارسال انتشار دو پست با عنوان «همانا با دوستان خود اینگونه با محبت صحبت کنید تا رستگار شوید :)» توسط الـی بود.


+پریشب می‌خواستم از یه نفر حلالیت بطلبم. هی نوشتم و پاک کردم. نتونستم! کِی میشه بتونم بشکنم خودم رو؟


* همان‌طور که مستحضرید من گاهی برای گریز از درس خوندن، کتاب غیر درسی رو با مدت بیشتری در برنامه وارد می‌کنم. پارسال به طور شدیدی به رمان‌ روی آورده‌بودم. از این به قول بقیه آبکی‌ها! ولی خوب بود. یه ذره احساساتم به کار افتاد!


+ یه‌چیزی؛ من انقدر از نخوندن و اینا میگم شما دیگه اونجوری فکر نکنید‌ها! گاهی حساس هم هستم تازه! :) البته بیشتر واسه جبران زحمات والدین و اساتید دوست داشتنی. و خودمم می‌دونم این ترم رو کوتاهی کردم.


سلطان کولر، پدر! :)



تـُـو بہ صد آینـــــہ

از دیدن خود

سیـر نه ای

من بہ یک چشـم

ز دیدار تــُـو

چون سیر شوم؟


#صائب تبریزی 



اگر مےشد صدا را دید؛

چه گل‌هایـے،

چه گل‌هایـے،

کہ از باغ صدای تـُــو 

بہ هــر آواز مےشد چید؛

اگر می‌شد صدا را دید...


# دکتر شفیعی کدکنی