چند وقت پیش بههمراه خانوادهی سهنفرهی دخترخالم رفتیم شهربازی. برای اولین بار عزم خود را جزم نمودم که سوار ترن شم. همسر دخترخالم گفت: به سن من و مهتا نمیخوره؛ ما همینجا منتظر میمونیم. :) مهتای ۳ساله هم میگفت: بابایی نترس، تو گَهْرِمانی! :)) (با وجود تمام لحظاتی که قلبم اومد تو دهنم و جیغ زدم؛ و علیرغم انتظار مادرم مبنی بر به غلط کردن افتادنِ ما؛ ترسم ریخت و دفعات بعد با خیال آسودهتر سوار میشم!)
برادرم در عین جدی حرفزدن خوب میتونه آدم رو بخندونه! امروز بعد از مدتها از ته دل و طولانی(طولااااانیها) میخندیدم! اگه یهوقت هم رو دیدیم و به سبب موضوعی در جمع خنده شد و من طولاااانیتر خندیدم، باور کنین در حال مسخرهبازی نیستم! تازه لپها و دل خودمم درد میگیره :( ولی نمیدونم چرا بعضی چیزا اونقدر که برای من خنده داره برای همراهانم نیست.
برای منی که بر خلاف میلم دیر میخوابم؛ یکی از شیرینترین و باحالترین صبحهایی که داشتم روزی بود که بیدار شدم و دیدم لامپ روشن مونده و لپتاپ هم که شب قبل مشغول خوندن بودم کنارم درش بازه! حتی آخرین جملهای رو هم که خونده بودم به یاد میآوردم! انگار مثلا یه نفر دکمهی offم رو زده باشه!
قبلا تصور من این بود که باید قرص خوابآور رو در تختخواب بخورم تا یهوقت وسط راه بیهوش نشم! :| الآن خیلی فرق کرده :دی
کسی هست که قبل از ۱۲ بخوابه؟ چگونه واقعا؟ الآن باید خواب باشه ولی به هر حال!
+ یادتونه گفتم نشد من اینجا یه حرف جدی بزنم و بعدش خلافش عمل نکنم؟ موقع نوشتن پاراگراف قبل خمیازه پشت خمیازه :دی خلاصه اگه امشب کامنتای احتمالی بیجواب موند بدونید فردا، صبح شیرین و باحالِ دیگری رو قراره تجربه کنم :)) برای اینکه شما هم بینصیب نمونید چندتا عکس خمیازهطور گذاشتم بین متن :)
+خدایا شکـــــرت :)
خاطرت باشد کسے را خواستے مجنون کنے
زخم قدری بر دلش بگذار، مرهـــــم بیشتر
#محمدحسین ملکیان
من در بیان وصف تـُـــو حیران بماندهام
حدیست حسن را و تـُــو از حد گذشتهای
#سعدی