با گذشت سه هفته از اومدنم، تاااازه از اون نگرانی و احساسات دوست نداشتنی ناشی از خوابگاه خلاص شدم! ترم اول رو که اصلا دلم تنگ نشد و نگرفت، مقایسه میکنم با بعد از عید که حداقل چند شب در میون گریه میکردم؛ و میترسم از ترم بعد! :|
پارسال رفتم کلاس نقاشی روی شیشه. برای منِ بیهنر پیشرفت خوبی بود. اینقدر خشنود گشتهبودم که دو دوره رفتم کلاس. امسال رفتم نقاشی برجسته. فکر کردم مثل پارساله و اینم دو دوره میرم و تازه بعدشم میرم یه نقاشیِ یهجور دیگه که مطمئن نیستم اسمش رو. ولی هنوز اندر خم تابلوی اولم! سخت نیستا ولی همون پارسالی رو ترجیح میدم. اینجوریه که باید با سرنگ خمیر رو بذاریم روی بوم. و این سرنگها گاهی زیادی سفت میشن و مثلا قیافهی مضحکی پیدا میکنم موقع تلاش برای پر کردن یه سرنگ فسقلی 3cc! تازه اول هر جلسهای که سرنگ جدید باز میکنم؛ سوزنش رو میزنم بهش و چند دقیقه نگاش میکنم و خوف میکنم مخصوصا اون 10ccها رو!
پس از تصمیم به درست کردن دستبند و یاد گرفتنش از وبلاگ الی؛ رفتهبودم یه مغازه واسه تهیهی نخ زرگری. مثل مغازههای پیش از این اسمش رو هم نشنیده بود خانم فروشنده(اندر مصائب زیستن در شهرهای کوچک(البته دوسش دارما)). دستبندم رو بهش نشون دادم و گفتم اونم نبود، نبود. یه نخی باشه که ضخامتش مثل این باشه. گفت ندارم. بعدش گفت این گره(گرهی کشوییست اسمش) رو بلدی الآن به من یاد بدی؟ گفتم شرمنده الآن نه؛ قراره عصر یاد بگیرم. چند روز گذشت و یاد گرفتم. رفتم مغازهش که بهش یاد بدم، چون سرش شلوغ بود گوشیش رو داد تا عکسای آموزشش رو براش بفرستم. بعد یه نخ دیگه رو ازش پرسیدم. گفت اینجا نداره و مغازه روبرویی داره که اونم از ایشونه و شخص دیگری فروشندهست. رفتم اونجا گفت ندارم. اومدم بهش گفتم. با اینکه سرش همچنان شلوغ بود دوباره باهام اومد و گشت و برام پیدا کرد. از اونجایی که من معمولا با بیحوصلگی فروشندهها مشکل دارم، اون لحظات احساس خوبی پیدا کردم :)
بطور کلی روزهای تابستون ما(من و یکی از دوستان) تقسیم میشه به ۴قسمت: درس یا یادگیری مباحثی مربوط و حتی نامربوط به رشته، کلاس نقاشی، همون اولی!، رفتن پیش یکدیگر و انجام کارهایی مثل همین ساخت دستبند.
+ شما که فکر نمیکنید قسمت اول و سوم رو با رغبتِ صد درصدی انجام میدم؟ :دی
از پارسال که این ایدهی رفیق رو در اتاقش مشاهده کردم، میخوام قسمتی از دیوار اتاق رو به شکل آلبوم دیواری دربیارم و سعی میکنم این تابستون انجامش بدم حتما. تقریبا مثل این تصویر. بدون قسمت روشناییش و احتمالا با کاموا یا همین نخهایی که باهاشون دستبند درست کردم(نخ چرمدوزی). :
پریشب دسته جمعی فکر کردیم که دزد اومده. و بعدش فهمیدیم که توهم بوده. در اون بحبوحهی ترس و لرز داداشم میگه: نترس. در جهان امروز هیچچیز ترسناکتر از شکلگرفتن یک اندیشه در ذهن فرد متعصب نیست! به همین لفظ قلمی :|
جدیدا فهمیدم درگیری فیزیکی با برادر برام بازی دو سر باخته!(امیدوارم درست گفته باشم) اون بزنه من دردم میگیره، من بزنم بازم من دردم میگیره! :|
والدین گاهی وقتی میخوان من رو صدا بزنن میگن اَلآرزو!( میانهی کار، یادشون میاد که میخواستن آرزو رو صدا بزنن نه علیاصغر :دی). دیشب برادرمون این موضوع رو دستمایهی خنده کرد و اونقدر عربی حرف زد و خندیدیم که اگه ادامه میداد از شدت خنده غلت میزدم!
من می روم ز کوی تـُــو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحـل نمی رود
گر بی تـُــو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست آن که جز رهِ باطل نمی رود
#دکتر شفیعی کدکنی
امام صادق(علیه السلام) : اربابگونه به عیوب دیگران ننگرید، بلکه چون بندهاى متواضع، عیب هاى خود را وارسى کنید.
+کاش یادم بمونه.