نمیدونم شب چی داره که انقدر آدم رو یاد نداشتهها و از دست دادهها میندازه. این همه روزا تلاش کن و مثبت بیندیش که بتونی شب بدون افکار ناامید کننده سر بر بالین بنهی؛ اونوقت شب با یه نشونه که ببرتت به قبلا و یاد چیزهایی بندازتت که دیگه نیستن، تلاشات نقش بر آب شه و بشینی گریه کنی. علاوه بر اون نمیدونمِ اول اینم نمیدونم که چرا اگه نتونم گریه کنم احساس خفهشدن و منفجرشدن بهم دست میده در حالی که اگه هزار هزار قطره هم بگریَم، انگار چیزی کم نشده. و فقط در صورتی بس میکنم که بخونم یا بنویسم!
بابابزرگم مریضه و من همهش یاد بیبی میفتم و نمیدونم چرا این اشکای مسخره و لعنتی تموم نمیشن.
وقتی مادربزرگت نباشه که موقع ورود قربون صدقهت بره و با چای هل خوشمزهش ازت پذیرایی کنه، خونهشونم هرقدر سرسبز و پر از پرندههای جورواجور و بچه گربههایی باشه که چند وقت پیش عاشقشون بودی دیگه صفا نداره. هزار تا قصه نداره و شادی و غصه نداره، یا اگرم داره بیشتر غصههاش به چشم میان.
سوالی که همین الآن به ذهنم میاد اینه که آیا من بچهگربهربا دارم که این دوتا با وجودی که مادرشون دو متر اونورتر وایساده و میومیوکنان چشم غره میره و احتمالا داره تهدیدشون میکنه که اگه یه قدم دیگه به اون بچهآدمیزاد نزدیک بشین دمتون رو میبرم میذارم کف پنجهتون؛ بازم میان سمت من و باعث میشن از خلوتگاه دنجم کوچ کنم؟
برای پنجشنبه بلیت دارم در حالی که دلم نمیخواد قبل از خوب شدن بابابزرگ و راحت شدن خیالم برم.
انتخاب واحد جوری بود که مجبور شدم با استادهایی دقیقا مخالف اونچه که در نظر داشتم بردارم ولی خوشحالم؛ زیرا یک هفته در میون دوشنبه و سهشنبه رو بیکارم و اگه دلم تنگ بشه قید کلاسای چهارشنبه رو میزنم و میام خونه.
یکی از اقوام برای دکترا اونجا قبول شده و عمیقا امیدوارم مجبور نباشم هی توضیح بدم به هیچ گونه کمکی در هیچ زمینهای احتیاج ندارم. متاسفانه بله؛ میتونید به صفات لوس و نازک نارنجی بودن، مغرور و لجباز بودن رو هم بیفزایید!