شش ماه پیش، ۲۱ اسفند، بی‌بی رفته بود و من هنوز نمی‌دونستم.

پریروز سه ساعت، خونه‌ی بابابزرگ، روی تخت کنارش نشسته بودم. جوشن کبیر خوندم، دعای توسل و زیارت عاشورا هم. همینجوری قاطی هر دعایی که بیشتر خوشم میومد خوندم. دیروز بعد از یه هفته تونسته بود بشینه. با خودم فکر کردم پس خدا بازم داره دعاهام رو اجابت می‌کنه و روزای خوب تو راهن. موقع اذان مثل همیشه نشسته بود و ذکر می‌گفت. واسه منم دعا کرد :)

روزای خوبی که فکر می‌کردم تو راهن نرسیدن. امروز اگه پسرخاله از کوچه‌شون رد نمی‌شد که بهش سر بزنه و کسی نبود که عملیات احیا رو بلد باشه و دل و جرئتش رو داشته باشه، زبونم لال الآن بابابزرگم رفته بود. الآن ICU‌ـه و نمی‌ذارن کنارش باشیم. البته رفتم دیدمش. همین‌که به هوشه و کمی هم حرف می‌زنه و ماها رو می‌شناسه خدا رو شکر. ولی چقدر تنهایی اونجا حس میشه‌ها. دوست دارم فکر کنم حالا که قسمت این بود پسرخاله اون لحظه اونجا باشه، یعنی ممکنه بازم روزای خوب به حرکتشون به این سمت ادامه بدن. در هر صورت الحمدلله.

وقتی رفته بودم پیشش با دیدن مریض اتاق بغلی که بهتر بود ولی فقط داشت می‌لرزید نزدیک بود بازم بزنم زیر گریه. من اگه پزشک یا پرستار بودم روزی چندبار با درد و رنج بیمارا می‌مردم و زنده می‌شدم؛ علاوه بر اینکه احتمالا از کمبود آب ناشی از اشک‌هامم یه‌طوریم می‌شد.

از مرگ و دیدنش و هرچیزی که اون رو یادم بندازه می‌ترسم. دوستم میگفت موقع رفتن که بشه شرایط مهیا میشه و خدا توان و تحملش رو میده؛ مثلا اگه الآن از تاریکی می‌ترسیم، دم رفتن ترسمون می‌ریزه. امیدوارم واسه منم همین‌طور باشه.

باید اعتراف کنم حرفای پارسالم مبنی بر علاقه‌ی وافر به خوابگاه، حرف مفتی بیش نبوده. قطعا اگه مشهد و هم‌جوار امام رضا نبودم انتقالی می‌گرفتم؛ نه فقط این‌بار، هر دفعه که میرم می‌ترسم در نبود من اتفاق بدی بیفته. ولی چه کنم که دلم گیره. 

مسخره است که باید بین زبان تخصصی و ساختمان داده و این چرت و پرت‌ها و چند روز بیشتر موندن اینجا و بیشتر دیدن بابابزرگم، یکی رو انتخاب کنم. مسخره‌تر اینکه باید اولی رو انتخاب کنم.