مبتلا به سندرمِ "پارسال این موقعا" و حتی "سالِ 9x این موقعا" هستم! و هر روز یا رویدادی که مشابهِ سالهای قبلش رو یادم باشه مرور میکنم. منظور از "این موقعا"ی عنوان روزای اول ترم اولی بودنـه که فرت و فرت و حتی از راه میرسیدم خوابگاه شروع میکردم به نوشتن و شرح ماوقع! :)
پنجرهی اتاق جدید توری داره و نمیشه موقع باریدن برف و بارون دستم رو ببرم بیرون و ذوق کنم. بالکن هم نداره که هروقت دلم گرفت راه برم و راه برم و گریه کنم و خسته شم بتونم بخوابم. ساختمون دیگه ای هم جلومون نیست که شبای بیخوابیم لامپهای روشن رو بشمرم و دلگرم شم یا شبایی که تنهاام با لامپ روشن بخوابم که جبران کرده باشم دلگرمیا رو. دیگه یاد هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه نمیفتم. اگه از تنهایی بترسم باید یه فکر دیگه بکنم. با توجه به اینکه این ترم با این فکر اومدم که فرصتها رو از دست ندم و به سوی خونه بشتابم؛ فعلا روی دورِ ایرادگیریام ولی فکر کنم کمی که بگذره قشنگیهای کوچکش رو بزرگتر ببینم! :) اینجا خیلی سرسبزه و اینو دوست دارم. تمامِ قد درختا رو پیچک رفته بالا. خاکِ باغچه دیده نمیشه از بین انبوه گلها و بوتهها. گفته بودم از دلگیر بودن زمستونش میترسم. میتونم فعلا به این فکر نکنم که هر چی سرسبزتر روزای زمستونی خشک و بی برف و بارونش غمانگیزتر؛ و تا میتونم نفس عمیق بکشم و لذت ببرم. تا چند روز دیگه هم که پادشاه رنگارنگ فصلها، پاییز، از راه میرسه و تا بیام عکسهای گرفتهشده رو ادیت کنم و برای میانترمها بخونم، یادم میره که غروباش رو دوست ندارم و میگذره بالاخره. تا اون موقع یه فکری هم واسه زمستون میکنیم :)
میگه چرا نتیجهم رو نپرسیدی؟ میگم تو این موارد که ممکنه یکی خوشحال باشه و یکی ناراحت، اهل پرسیدن نیستم. میگه پیام هرکس رو که میدیدم اول چند ثانیه به نپرسیدن تو فکر میکردم! تو برام فرق داری. ناراحت شدم. میگم فکر کنم من رو زیاد جدی گرفتی. بعد فکر میکنم به اون جملهی تو برام فرق داری. به اینکه دوست ندارم فرق داشتهباشم. من واسه خیلیا یه آدم کمرنگم، شاید دلخوشیم این باشه که یه کمرنگِ گاهی لبخند به لب آور باشم؛ وقتی یکی پررنگتر ببینه دلخوری بهوجود میاد، چون نمیتونم باشم، بلد نیستم. نمیشه که همه رو به صرف اینکه اونا تو رو "دوست" میدونن، تو هم به چشم دوست بنگری، میشه؟ شاید بازم من بلد نیستم. اونطرف قضیه رو خودمم تجربه کردم. تهش اینکه بالاخره بیتفاوت شدم بهش. به نظر خودم که مشکل به حساب نمیاد.
اون دفعه از مامان پرسیدم گفت هرکار میکنی بکن فقط حواست باشه دل نشکنی. نمیدونه نصف اقداماتی که تو عمرم انجام دادم و بعد پشیمون شدم در راستای دل نشکستن بوده و تازه بعد از چند سال به این فکر کردم که پس دل خودم چی؟
+من خوشحالم که بعضی اتفاقات و احساسات رو بطور بچهبازی تجربه کردم. خوشحالم که گاهی جدی نگرفتم و جدی گرفته نشدم. یه حس خاصی داره بعدا که بهش فکر میکنی، ته اون حسـه یهذره ناراحتی تهنشین شده ولی اگه بهم نزنی چیزی که دیده میشه یه شفافیت دلپذیره. (امیدوارم حداقل خودم بعدا بتونم بفهمم اینجا چی نوشتم:|)
×مرجع تمام ضمایر، دختره.
حال بابابزرگ رو میپرسم میگه توقع معجزه نداری که؟ تو دلم میگم چرا نداشته باشم؟ مگه معجزه همین روزایی نیست که دوباره هست در حالیکه میتونست نباشه؟
دیروز از خودش حالش رو پرسیدم گفت من خوبم. تو هم نگران نباش و درست رو بخون. هرچی هم بقیه گفتن دروغ میگن باور نکن :)
از ICU مرخص شده. خدا رو شکر. خوشحالم.
و اینکه تو پست قبل به ساختمان دادهها گفته بودم چرت و پرت. حالا امروز درس که ندادن ولی از اونجایی که من عاشق استادای جدی و سختگیر و خوشاخلاق میشم و به تبعش سعی میکنم درسی رو هم که درس میدن دوست داشتهباشم؛ حرفم رو پس میگیرم. :)
پارسال، روزای اول ایستگاهها رو اشتباهی پیاده میشدم و گم میشدم و کلی بدین طریق خسته میشدم. امروز کلاس چهار تا ششم که تموم شد با شوق سوار اتوبوس شدم که برسم خوابگاه و ناهاری رو که خودم پختم بخورم؛ اشتباهی جلوی خوابگاه قبلی پیاده شدم :/ و طبق ساعت که شش و نوزده دقیقه رو نشون میداد(آقا دروغ چرا؟ ساعت ۱۸:۱۸ رو نشون میداد ولی من از همون بچگی با نوشتن غیر عددی ۱۸ مشکل داشتم!) اون آخرین سرویس بود و مجبور شدم پیاده برگردم و بازم خسته شم -_-
و نهایتا به جای سبزنوشته علت ننوشتنش رو بنویسم. تلگرامم رو ساماندهی کردم، بدینصورت که اغلب کانالها رو ترک کردم. بعد خودم چندتا کانال زدم، که بر اساس دسته بندی کانالهایی که ترک کردم، نامگذاریشون کردم (یعنی کانالهای مربوط به دانشگاه، کانالهای بلاگران، کانالهای جالب و ... ) و آیدی اونا رو اونجا کپی کردم. شبا اگه وقت و حوصله داشته باشم میرم میخونمشون. و چند وقته حوصلهی خوندن و حفظ کردن شعرهای جدید کانالهای ادبی رو ندارم و نمیخونم! :)