قبل از اومدن به خوابگاه، آخرین باری که رفته بودم خونه‌ی دوستم؛ برای اولین‌بار و به تنهایی قرمه سبزی کرد. منم خوشم اومد و دستورش رو نوشتم و خونه‌ی خودمون پیاده‌ش کردم. به جز علی‌اصغر که طبق معمول سیاست تخریبی رو پیش گرفته‌بود و اگه این‌کار رو نمی‌کرد شک می‌کردم که خوشمزه نبوده، بقیه‌مون راضی بودیم و اینجا بود که استارت جوگیری بنده زده‌شد و تصمیم گرفتم امسال از سلف غذا نگیرم مگر در دو مورد؛ یک اینکه بادمجون داشته‌باشه، اون استثناست؛ و دو اینکه هفته‌ای یه‌بارم کباب رزرو کنم که نمیرم از بی‌گوشتی :/ زیرا گوشتِ غیر چرخ‌‌کرده نمی‌خورم و مامان می‌ترسه کم‌خونی بگیرم. این‌قدر آسمون ریسمون بافتم که بگم ما داریم غذا می‌پزیم! یه روز ظهر بچه‌ها گفتن خاگینه درست کنیم؟ من گفتم توش گل نرگس داره؟😶 گفتن این جمله همانا و باز موندن دهان اونا همانا. گفتم خب یه عکس ازش تو اینرنت دیدم تزیینش شبیه گل نرگس بود در ناخودآگاهم اینجوری شکل گرفته و اینکه "گ" هم داره. به عنوان حسن(؟) ختام گفتم: خرما رو که دیگه داره؟ گفتن چون "خ" داره؟ و ازم شنیدن احسنت!

خب حالا که با معیارها و سطحِ تصوراتم آشنا شدین بریم سر اصل مطلب. آوتار محبوبه‌ی شب گل نرگس‌ـه و به همین دلیل توی تصوراتم هم شبیه گل نرگس‌ بود! و نمی‌دونم دقیقا چه‌جوری توضیح بدم. امروز که دیدمش و هنوز هم باورم نمیشه دیدمش تصوراتم به هم ریخت؛ خیلی دختر گلی بود ولی شبیه گل نرگس نبود :دی الآن اگه بخوام یه گل رو تو تصوراتم بهش نسبت بدم اون گل صورتیِ پنج گلبرگه‌ی توی شکلک‌ها رو نسبت میدم. این.


دیشب که رفته‌بودم مسجد مثل هر دفعه یه‌سری هم به کتابایی که جلوی مسجد در قالب یه نمایشگاه کوچک عرضه کرده‌بودن، زدم. تازگیا از یه نویسنده خوشم اومده، دیشبم چشمم خورد به یه کتاب از همین نویسنده و از ذهنم گذشت که بگیرم برای محبوبه و به همین زودیا هم ببینمش(و همین امشب فهمیدم ریسک کردم کتابی رو که خودم هنوز نخوندم برای این‌کار انتخاب کردم). بعد از اتمام مراسم کمی فکر کردم و مطمئن شدم؛ و چون می‌خواستم شک نکنم و منصرف نشم؛ همونجا در حالی که منتظر هم‌اتاقیم ایستاده‌بودم، توی وبش نظر گذاشتم که ببینیم همدیگه رو فردا؟ ایشون بعد از نماز مشکل داشت و منم قبل از نماز کلاس. چون هفته‌ی بعدم می‌خواستم غیبت کنم نمیشد امروز نرم. و بدین شکل قرار کنسل شد. امروز رفتم کلاس و یکی از بچه‌ها که زودتر از من اومده‌بود، گفت استاد نمیاد و تشکیل نمیشه. خوشحال گشتم و بهش پیام دادم و برنامه‌ی دیدار دوباره شکل گرفت. از اون‌جایی که قبلا درباره‌ی بدقولی افراد نوشته بود همه‌ش می‌ترسیدم دیر برسم😶 که خدا رو شکر زودتر رسیدم. به رواق حضرت زهرا که رسیدم بعضیا رو که می‌دیدم تو ذهنم با خودم می‌گفتم خدا کنه ایشون محبوبه نباشه! دیگه بالاخره دیدیم همدیگه رو :) از ظهر تا حالا انقدر برای هم‌اتاقی‌‌هام تعریف کردم که الف میگه منم دفعه‌ی بعد با خودت ببر ببینمش! 

شاید اگه من طبق معمول یه‌ذره کم‌حرف نبودم، بیشتر خوش می‌گذشت. ولی همین‌شم این‌قدر خوش گذشت که تمام مسیر برگشت رو چه تو اتوبوس و مترو و حتی راهروهای دانشکده وقتی به امروز فکر می‌کردم دوباره خوشحالی می‌دوید تو صورتم و لبخند می‌زدم :)

این تسبیح خوشگل رو نیز یادگاری گرفتم :)



و نکته‌ی جالب ماجرا؛ کلاس ساعت دو رو که رفتم همون کسی که بهم گفته‌بود کلاس صبحم تشکیل نمیشه گفت راستی چند دقیقه بعد از اینکه رفتی، برنامه عوض شد و استاد اومد و کلاس تشکیل شد :/ من بهش میگم قسمت! :)