در پست‌های قبل، یکی از هم‌اتاقی‌ها هم‌اتاقیِ سابق نامیده می‌شده، زین پس عالیه می‌نامیمش، گرچه اسمش عالیه نیست! و امیدوارم خودمم یادم بمونه. هم‌اتاقیِ دوم مثل سابق الف. نامیده می‌شه.

الف امشب ازمون خواست ویژگی‌های خوب و بدش رو بگیم. توی ذهنم داشتم به اون ویژگی‌ای که چند روزه بهش فکر می‌کنم، فکر می‌کردم. تقریبا ۱۴ روز. بحث سرِ جذب بود؛ جذب افراد به یک خُلق، مکان، تفکر یا تشکل خاص با اخلاقِ خاص مثلا نصیحت یا مهربونی. از ۱۴روز پیش به این فکر می‌کنم که نکنه اون پیامی که فرمانده -من بهش می‌گم فرمانده -، هماهنگ‌کننده‌ی جمعی که پارسال باهاشون دوست بودم و امسال آشنا، یه شب سرد آبانی، وقتی مشغول حل تمرینات ریاضی بودم فرستاد و حس دلگرم‌کننده بودنش به‌قدری بود که می‌خواستم با شما، خواننده‌های وبلاگ، به اشتراک بذارم؛ مصنوعی بوده؟ نکنه اون جمله‌ی "چند روزه ندیدیم‌تون، دل‌تنگ‌تون شدیم" طبق برنامه و در راستای جذب حداکثری send to all شده؟ با خودِ جذب مشکل ندارم. شاید کسی حسی رو تجربه کنه که دلش نیاد بقیه تجربه نکنن و بخواد اونا هم اون حس رو بچشن. همین‌طور که خودمم خواستم. حرفم سرِ طریقه‌ی جذب بود، سرِ مصنوعی بودن رفتارهای مهربانانه. (راستش در این قسمت به فکر فرو رفتم که نکنه منم از این رفتارها داشته‌باشم؟‌) این‌که کسی محبتی رو، حالا با هر درجه‌ای، بهم ابراز کنه و بعد بفهمم هدفش اونی نبوده که من فکر می‌کردم، حس خوبی بهم نمیده. بهم میگه من ویژگی‌ای نداشتم که به خاطرش، به خاطر خودم، لایق محبت باشم. می‌دونم، کمی سخت می‌گیرم. ولی خب یکی از بدترین کارهایی که یه‌نفر می‌تونه در حقم انجام بده اینه که حرفی رو بزنه، من باور کنم، و بعدا بفهمم چیزی که باور کردم دروغ بوده. هم نسبت به اون فرد حس بدی پیدا می‌کنم، هم نسبت به زودباوری خودم. خب امشب فهمیدم این ویژگی متعلق به همه‌ی افرادِ اون جمع مخصوصا فرمانده نبوده و کمی خیالم راحت شد. ولی هنوزم باید فکر کنم. دقیقا قبل از این بحث بود که یه‌نفر بهم پیام داده‌بود و از قسمت بیوگرافی‌ش فهمیدم مدیرِ روابط عمومیِ فلان تشکل‌ـه. تقصیری نداشت ولی شاید اگه بعد از حرفامون پیام می‌داد با اون جوابِ نهِ سرد مواجه نمی‌شد!

بعد عالیه گفت هر کدوم‌مون از اخلاق خاص‌مون که بقیه هم بهتره رعایت کنن حرف بزنیم. خوشحال شدم و به عنوان اولین نفر شروع کردم. گفتم که وقتی عصبانی یا ناراحتم و می‌خوام تو خودم باشم، یعنی واقعا نمی‌خوام کسی باهام حرف بزنه و مثلا سعی در آرام‌ کردن یا شاد کردنم داشته‌باشه. نه که دوست نداشته‌‌باشم ولی خب ممکنه ترکش‌هام به اون فرد هم اصابت کنه و میشه نور علی نور! گفتم که از بعضی شوخی‌ها خوشم نمیاد و تو این زمینه با اعضای خانواده‌مم که برام عزیزترینن شوخی ندارم. هر کدوم از مواردی که گفتم، قبلا و در رویارویی با افراد دیگری باعثِ سوءتفاهم شده‌بود. حرف زدیم و احتمالا از این به بعد هم حرف‌های ناگفته، کمتر ناگفته بمونن.


+ از پنج‌شنبه‌ی گذشته تا الآن، شش روز گذشته. پنج روزش خوب بوده. خوب یعنی می‌خواستم بیام و بنویسم ولی چیزی برای نوشتن نداشتم. همه‌ش لبخند بوده. یا لبخند ناشی از مرور عکس‌های اون روز، و یا لبخندِ خسته‌ی پایان یک روز مفید! :)

امید است که بقیه‌شم همین‌جور بگذره. اساتید این ترمم تفاوت‌های رفتاری زیادی دارن ولی همه‌شون رو دوست دارم! :) دوست داشتم از اتفاقات لبخند‌دار و بامزه‌ای که سرِ کلاس‌ها رقم زدن بنویسم، ولی فعلا حسش نیست.


+معمولا کارهای آسونم ناتموم نمی‌مومن! ولی کتاب‌هایی رو که در چند پست قبل مشغول خوندن‌شون بودم، خونه جا گذاشتم و فعلا خبری از ادامه نیست! :)

+و مورد آخر درباره‌ی پست‌های جمعه‌هاست. نمی‌دونم ادامه داشته‌باشن یا نه. نظر یا پیشنهادی ندارین؟


دانی که پس از عمر چه مانَد باقی؟

مِهـــر است و محبت است و باقی همه هیچ...

# مولانا