راستش این چند روز می‌خواستم بیام درباره‌ی اینکه چجوری باید به هم‌خوابگاهی‌های محترمم حالی کنم نباید این‌قدر با گربه‌ها بازی کنن که اینا به اینجا عادت کنن و من یهو نصفه‌شب یکی‌شون رو روی سینک ظرف‌شویی ببینم!، غر بزنم! ولی خب از اون‌جایی امروز قراره تا آخرش روز خوبی باشه غر نمی‌زنم و حداقل جزئیات رو نمیگم :)

امروز میان‌ترم داشتم و از ابتدای ورود به دانشگاه این‌قدر برای امتحانی آماده نبودم که امروز بودم. هرچند بازم غلط دارم؛ ولی حس خوبی بود که این‌قدر در طول هفته خونده‌بودم که دیشب که همون شب امتحان باشه، دیگه مطلب جدیدی برای خوندن نداشتم. دیروز از یکی از دخترا یه‌سوال پرسیدم، برای اوشون هم ابهام ایجاد کردم و بعد دوتایی داشتیم روش فکر می‌کردیم! این‌قدر با حوصله و با شیوه‌های مختلف سعی می‌کرد بهم توضیح بده که دلم می‌خواست خودم رو بزنم به نفهمی که هم‌چنان برام توضیح بده :| شاعر که شفیعی کدکنی باشن میگن : 
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم!
حالا نه در این حد ولی خب! :))
 و راستش متاسف شدم برای خودم. که یه‌زمانی به لحاظ اطلاعات می‌تونستم این حس رو به بقیه بدم ولی نمی‌تونستم و می‌گفتم بلد نیستم جورِ دیگه‌ای توضیح بدم.

بعد از امتحان با یکی از هم‌اتاقی‌ها قرار بود بریم بیرون که ایشون کارش رو انجام بده. فقط آدرس داشتیم و حتی نمی‌دونستیم باید از کدوم در خارج شیم! در نتیجه آژانس گرفتیم. آدرس رو که گفتیم راننده گفت نداریم چنین میدانی! چندتا میدون اون اطراف رو گفت و منم گفتم احتمالا هم‌اتاقیم پشت تلفن بد شنیده و اونی رو که به لحاظ آوایی شبیه‌تر بود انتخاب کردیم و همون‌جا پیاده شدیم. انتظار داشتم یه عالمه‌ی دیگه هم راه داشته باشیم تا رسیدن بهش ولی وقتی توی گوگل مپ زدم متوجه شدیم دقیقا اون‌ور خیابون و روبرومونه :))
برگشتن رو پیاده اومدیم و بخشی از مکالمات امروز رو در ادامه می‌بینید:
[در حال رد شدن از جلوی سوپر مارکت]: عه! سوسیس‌ها رو! چقدر باحالن :|
[در حال رد شدن از جلوی میوه فروشی]: چه مغازه‌های خوشگلی!
[در حال رد شدن از ورودیِ یک کوچه]: عجب کوچه‌ی قشنگی!
چند دقیقه بعد: میگما اصلا کلا چه پنجشنبه‌ی خوبی!
در این لحظات به هم‌اتاقی‌م حق می‌دادم فکر کنه یه‌چیزی زدم!

و دیگه این‌که استاد حل تمرین معادلات‌مون رو خیلی دوست دارم. نمی‌دونم به خاطر اینکه دختره و مهربونه و چهره‌ش به دلم می‌شینه دوسِش دارم یا چون با جزئیات و شبیه معلمای دبیرستانم درس رو توضیح میده و حتی از زمانی که استاد درس میده هم بیشتر می‌فهمم. آیدی‌ش رو داده که جواب تمرین‌ها رو بفرستیم. داشتم عکسای پروفایلش رو نگاه می‌کردم که رسیدم به عکس پدربزرگ مرحومش و دیدم چقدر شبیهشه. دلم می‌خواست اون فاتحه¹ با این پیام به دستش برسه که "خیلی ممنون که این چشم‌ها و این نگاه قشنگ و مهربون رو برای نوه‌هاتون به ارث گذاشتین! که بتونه منی رو که به کلاس‌های حل تمرین دروس پایه پایبند نیستم از رفتن به جلسات داستان‌خوانیِ² چهارشنبه‌ها منصرف کنه و بکشونه پای مسئله‌های معادلات."
درباره‌ی این قسمت هم شاعر که این‌بار سعدی‌ست میگه:
درس معلم ار بود زمزمه‌ی محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپا را

¹هروقت می‌بینم یا می‌شنوم کسی فوت کرده حتی اگه اصلا نشناسمش، یا وقتایی که توی مسافرت از کنار بهشت زهرای شهرهای مختلف رد می‌شیم سعی می‌کنم حداقل یه صلوات براشون بفرستم. به امید این‌که سال‌ها بعد وقتی هیچ‌کس به یادم نبود و نیاز داشتم، یه‌نفر اتفاقی برای من هم هدیه‌ای چیزی بفرسته.

² راستی جلسات هفتگی مثنوی‌خوانی رو هم دارم میرم و خوش می‌گذره ^_^ فقط امیدوارم ترم‌های بعد هم با برنامه‌ی کلاسیم تداخل نداشته باشه و بتونم برم.