از عوارض ساعت‌ها و بارها تلاش برای نصب یه‌ نرم‌افزار و باز هم نتیجه نگرفتن؛ به جز گذشتن از خیرِ نمره‌ی اضافی مربوط به تمرینای اون قسمت چی می‌تونه باشه؟ ساعت چهار و پنجاه دقیقه بیدار شدم با خودم فکر می‌کنم باید یه نرم‌افزاری رو خودم نصب کنم تا بتونم نماز بخونم. همین‌که یاد کلمه‌ی "نصب" افتادم دوباره دراز کشیدم و خوابیدم ‌:|


ولی واقعا برام جالبه که جدای از بلد نبودن کمی بدشانسی هم با من هست معمولا. یعنی اتفاقات پی‌در‌پی خنده‌داری برام میفته که برای بقیه پیش نمیاد! چندبار خواستم بنویسم ولی جزئیاتش زیادی زیاده و مجالِ شرح قصه نیست!


یه‌کم انرژی از خوشحالی پنجشنبه‌ی هفته‌ی پیش مونده‌بود!، که دیشب با تلاش برای هنرنمایی روی کمد تخلیه شد. دیدم ساکنین سایر اتاق‌ها برای جینگول‌سازی انواع قسمت‌ها اعم از در و دیوار و قفسه و کمد و یخچال یه تلاشی کردن؛ گفتم مام یه حرکتی بزنیم بالاخره! باقی‌مانده‌ش کِی تکمیل بشه خدا می‌دونه!


دیروز سرِ کلاس ساختمان داده با هر خنده و لبخند به این فکر می‌کردم که چند سال دیگه چجوری به خودم بقبولانم که چند سال بودن توی این شهر و دانشگاه یه دوره‌ی موقتی بوده و تموم شده رفته و من دیگه بچه‌ها و این استاد (های) نازنین رو نمی‌بینم؟ دلتنگی برای خانواده بالاخره تموم میشه وقتی برگردم، ولی اون موقع دلم برای یه‌عده دیگه تنگ میشه و اینو هیچ‌کاریش نمیشه کرد. هرقدر هم کشش بدم تهش تموم میشه اینجا بودنم. احتمالا قانون پایستگی دل‌تنگی هم وجود داره  و کلا دلتنگیِ آدما از بین نمیره و از شخصی به شخص دیگه منتقل میشه و بالاخره آدمی‌زاد همیشه دلش تنگه. 


+ من وقتی از دلتنگی حرف می‌زنم منظورم الزاما یه حس غمگین نیست. یه اشتیاق شدیده برای دوباره دیدن، بدی‌ش اینه که می‌دونی اون لحظه امکانش نیست، بدترش هم اینه که بدونی کلا امکانش نیست. یکشنبه‌ی هفته‌ی پیش وقتی استاد مثنوی‌خوانی‌مون گفت آدم گاهی دوست داره دلتنگ باشه و دوست نداره از اون حس اشتیاقِ دیدار یار در زمان فراق دل بکنه و بعد هم یه حکایت در این باب تعریف کرد لبخند زدم و تایید کردم. یعنی چند سال بعد که برای رفع دلتنگی پناه ببرم به پوشه‌ی ویس‌های دسته‌بندی نشده و اتفاقی ویس مربوط به این جلسه رو پخش کنم، بازم تایید می‌کنم؟


چقدر خوبه که از آینده خبر نداریم. یه دلخوشیِ کوچولو ته دل آدم هست که ممکنه همه‌ی چیزای غیر دلخواهی که بهشون فکر می‌کنی برعکس از آب در بیان، یا فعلشون یا قیدشون. کار که نشد نداره :)


+الآن داریم از آرامگاه خواجه‌ربیع (اگه اشتباه نکنم) برمی‌گردیم. کلا قبرستان‌ها مکان‌های آرامش‌بخشی‌ان واسه من. ولی اینجا بهترین‌جایی بود که تا حالا دیده‌بودم و اولین جایی که اگه قرار باشه شب هم اونجا بخوابم نمی‌ترسم. باصفا و آروم بود :)

+یه فرفره‌ی چوبی فیروزه‌ای هم خریدم که حالا حالاها باهاش سرگرمم و ذوق می‌کنم :))


صبا گر از سر زلفش به گورستان برد بویی

ز هر گوری دو صد بی‌دل ز بوی یار برخیزد...


# عراقی