اولین روز تولد دور از خانه و خانواده و دوست. 

حالا امروز که بی‌رنگ‌تر از چیزی بود که تصور می‌کردم، ولی از همون سه ماه پیش دل خوش کردم به صفتی که رَنگو به روزای بیست‌سالگی‌ش نسبت داده‌بود، روزای سبز... :) آبی‌ رو زیاد دوست دارما ولی فکر می‌کنم سبز باشه قشنگ‌تره، شوقِ جوونه زدن رو به یاد میاره! 

امروز اینو دیدم و کسی نبود که بخوام بفرستم و یاد اینجا افتادم.


+ چند روز دیگه بگذره میشه یه ماه که وب‌گردی نکردم. هم مثلا دارم بیشتر به درس و دانشگاه می‌پردازم و راستش رو بگم بد نمی‌گذره و هم حس و حالش کم شده. خلاصه شرمنده. سعی ‌می‌کنم این هفته دیگه تنبلی رو بذارم کنار و دوباره حس و حالش رو به وجود بیارم. :)


من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه...

.

.

.

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است، که مرا می‌خواند...


++سه ماه پیش قرار بود عنوان این پست، خط اول این شعر باشه. :)