اهم‌اهم! :)

خب آدم هر چی بیشتر یه کاری رو انجام بده براش راحت‌تر میشه. و چند روزه دارم این حس رو تجربه می‌کنم که راحت‌تر برای من اینه که دیگه پستی منتشر نکنم کلا :| پس در این راستا اومدم اینو بنویسم که این حس‌ها موکول شن به یک ماه بعد حداقل.

ترم سوم به خوبی و خوشی یک ماه پیش تموم شد و به طور شگفت‌انگیزی معدلم هم خوب شد. روزای خوبی رو گذروندم با این‌که خیلی معمولی و تکراری بودن و الآن از کلش فقط درس و پیاده‌روی و هندزفری و هوای ابری یادمه.

شاید باورتون نشه ولی اون اوایل یعنی پارسال که من هنوز با پدیده‌ای به نام آلودگی هوا آشنا نشده‌بودم فکر می‌کردم آسمون همیشه ابریه و شما فکر کن بین هوای آلوده و هوای تمیز و ابری تفاوتی قائل نمی‌شدم :| و تازه امسال پذیرفتم.

قبل از شروع امتحانات تمام ذهن من معطوف بود به دوست‌نداشتنی‌های خوابگاه. یعنی هر دفعه‌ که مامانم زنگ می‌زد رگباری همه‌ش از وضعیت خوابگاه می‌گفتم و این‌که چقدر دوسِش ندارم. بعد دیدم مامانم هر دفعه که زنگ می‌زنه جوری حال هم‌اتاقی‌هام رو می‌پرسه که مثلا نگرانه من باهاشون بد رفتاری نکرده‌باشم یه‌وقت! :| این شد که تصمیم گرفتم دیگه در این باره فکر هم نکنم چه برسه به صحبت با دیگران. خب هرچی بیشتر به یه چیزی فکر کنی و بهش پر و بال بدی، قوی‌تر میشه و باید نیروی بیشتری صرف کنی تا بتونی دیگه فکر نکنی. و الآن وضعیت بهتره و دیگه اون‌قدر ناراحت (غمگین نه‌ها، صرفا مخالف راحت) نیستم.

این از این.


مورد بعدی این‌که اولین تولد غافلگیرانه‌م رو تجربه کردم. چقدر خونسرد بودم واقعا :دی

یه کافه تازه افتتاح شده بود تو شهرمون و تا حالا نرفته بودم طبیعتا. رفیق شفیقم گفت رسیدی زنگ بزن من بیام بالا. منم زنگ نزدم و رفتم پایین و بدین صورت گند زدم به مقدمات جشن غریبانه و صمیمانه‌ی دو نفری‌مون :دی

دیگه این‌که فهمیدم یکی از کارایی که باعث میشه من هیجان‌زده شم و ضربان قبلم بره بالا و نتونم نیشم رو ببندم و حتی خوابم نبره فکر کردن به ایجاد حال خوب در عزیزانم به گونه‌ای منحصر به فرده! منحصر به فرد هم منظورم اینه که خودِ خودم باشم.


اممم... دیگه چی؟

آها ترم چهارم... چه زود گذشت و چه جالب که من اندکی هم بزرگ نشدم :| یعنی منم یه روز بزرگ میشم؟ (توی ذهنم همیشه فکر می‌کنم عشق آدما رو بزرگ می‌کنه. بزرگِ هنوز دوست‌داشتنی... دور به نظر می‌رسه :) )

از این ترم خیلی می‌ترسم. می‌ترسم تجربه‌ی معدل چهارده ترم دو تکرار شه و مهم‌تر از اون باعث شه کلا از ترم‌های زوج بترسم. طبق معمول بعد از اولین جلسه‌ی هر کلاسی که اومدم خوابگاه شروع کردم به حرف زدن درباره‌ی استادا و جمله‌ی تکراریِ عجب استاد دوست‌داشتنی‌ای بود :| هم‌اتاقی‌م می‌گفت هر وقت استادی بود که دوستش نداشتی بیا بگو. و این ترم این استاد رو پیدا کردم ^_^ استاد ادبیات‌مون. یعنی حیف اون ذوق و شوقی که واسه گرفتن این درس داشتم :| ایشون هر چیزی رو که امکانش باشه ربط میده به دین و مذهب. و اثراتش رو نمی‌بینه که چقدر سوال در ذهن من ایجاد می‌کنه و بعد از هر جلسه چقدر من و هم‌اتاقی‌هام بحث می‌کنیم و آخرش آیا به نتیجه برسم یا نه... دوست ندارم دیگه... می‌خواستم صرفا از ادبیات لذت ببرم. شاید تصور من غلط بوده از این درس. امیدوارم یک اپسیلونْ اعتقاد و باورهایی که به نظر خودم دارم و دوسشون دارم تا پایان ترم هم‌چنان برام باقی بمونه.


مسئله‌ی بعدی که فکرم رو درگیر کرده‌بود، اینه که کسی می‌دونه آیا یک استاد حق داره حوصله نداشته باشه برگه‌ها رو تصحیح کنه یا نه؟ حتی اگه قبلش خبر داده باشه؟ واقعا برام سواله. یعنی می‌خوام بدونم من حداقل تو ذهن خودم حق اعتراض دارم یا نه.


راستی رفتم مرکز مشاوره و کارگاه چگونه در جمع بدون اضطراب صحبت کنیم ثبت نام کردم. بعد الآن نگرانم نکنه همون جلسه‌ی اولی بخواد تو جمع صبحت کنیم؟ :دی


فکر کنم خیلی طولانی شد. درباره‌ی بقیه‌ی درس‌ها و اساتید هم بعدا اگه حرفش پیش اومد می‌نویسم. ولی فعلا بگم که چهار تا از شش‌تای باقی‌مونده رو هم دوست دارم :)


یکی از راهکارهام برای تازه نگه‌داشتن حس خوب روزهای خوب، عکس گرفتن از اون حال و هوا و فضاست. عکس زیر خلاصه‌ای از روزهای خوب ماه آذر و دی‌ـه که چیز زیادی درباره‌شون ننوشتم.



درویشی از ابوسعید ابوالخیر پرسید:

او را کجا طلب کنیم!؟

گفت: کجایش جستی که نیافتی؟

+حکایت منم هست.