+++ رفیق شفیقم (فاطمه) جمعه راهی کربلا بود. حس باحالی داشتم. یه روستا رو تصور کنین کنار یه تپهی سرسبز با مهِ صبحگاهی دلانگیز و اهالی مهربون. حالا فرض کنین یکی از مادربزرگهای عزیز این روستا پس از سالها داره به آرزوش میرسه و میره خونهی خدا؛ با چارقد سفید تصور کردین دیگه؟ حس کردین چقدر همهی اهالی روستا از پیر تا جوون براش ذوق دارن؟ خب حالا از روستا بیاین بیرون :) من به اندازهی تمام اون روستا براش ذوقزده و خوشحال و نگران بودم. حسی بود که برای اولینبار تجربه کردم و دوست دارم تا مدتها از یادم نره. بعدانوشت: یه چیزی تو مایههای وقتی همه خواب بودند. (با تشکر از محبوبه :) )
++ یکی از ویژگیهایی که در من هست و دوسِش دارم اینه که میتونم از چیزای ساده، زیاد لذت ببرم. یکی دیگه از ویژگیهام اینه که وقتایی که حالم خوبه و از چیزی راضیم مدام برمیگردم به عقب و عقبتر و سلسله اتفاقاتی رو که باعث شدن من در اون لحظه راضی باشم مینگرم و وقتی تقریبا میرسم به تهش، تا اونجایی که عقل خودم قد میده، یه نفس عمیق میکشم و لبخند میزنم و کیف میکنم از اینکه پی میبرم خدا از چند سال قبل برنامهی لبخند و حس خوبِ امروز من رو چیده. موازی با اینکه این سلسله اتفاقات در زندگی سایرین هم اثرهای خودش رو گذاشته، بدون اینکه هیچی این وسط ناهنجاری ایجاد کنه. خیلی جالبهها! من با اختیار خودم حوادثی رو رقم میزنم که یک اپسیلون هم به نتایج و تاثیرات عالیای که ممکنه چند سال بعد برام داشته باشه فکر نمیکنم، یا شاید حتی به عقلمم نمیرسیده!
حالا دلیل سادهی حالِ خوب یه سری روزام تو دانشگاه چیه؟
وقتایی که میرم سلف از جلوی آزمایشگاهها و کارگاههای مربوط به بچههای عمران رد میشم. چند وقت پیش یهو به فکرم رسید ممکن بود من الآن از یکی از این کارگاهها بیام بیرون و برم سلف. ممکن بود هیچوقت با همکلاسیهای در حال حاضرم آشنا نشم. فکر کن از کنار نگار رد میشدم و نمیشناختمش. چه حیف میشد! گاهی با خودم میگم تو الآن هم از کنار بعضیها رد میشی و نمیدونی که اگه با هم دوست بودین ممکن بود چه دوستای خوبی باشین. ولی میدونین؟ من ایمان دارم که هر اتفاقی که خارج از قدرت انتخاب و اختیار من بوده و برام پیش اومده، بهترین اتفاق ممکنـه! :) فکر کردن به این چیزا هم آرومترم میکنه همیشه.
(قسمت اعظم این بخش قبلا نوشته شده بود. دلیل انتشار: امشب؛ به قول نگار شبِ قشنگ :) )
+جدیدا یه گروه هم عضو شدم، در واقع با اکراه عضو شدم، که به قول یکی از اعضاش، اعضاش کمی عجیب گرد هم جمع شدن. حالا بعد از گذشت چند هفته یه حسی بهم میگه یه چیزی هم اینجا هست که بعدا میفهمم و بازم یه لبخند و نفس عمیق و فکر کردن به حکمت و برنامهریزیِ دقیقِ خدای مهربونم منتظرمه... :)
من ندانم به نگاه تو چه رازی ست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان!
#غلامعلی رعدی آذرخشی