+درهم یعنی همهی حسها رو با هم داشتم.
این آهنگه رو میخواستم دیروز بذارم متناسب با غروب سیزده به در، نشد. (یار، دیجِی ماوی (که دفعهی اول که از داداشم پرسیدم، شنیدم معاویه! :|):
من وقتی میشنومش دوست دارم معلم شم برم تو روستا، عاشق شم، بعد معشوق کوچ کنه، من آوارهی کوه و بیابون شم! :|
امروز خواستم واسه خودم مثبتاندیشبازی در بیارم و مثلا در مرحلهی گذار بین دو جای دوستداشتنیم به سر نمیبرم و احساس تنهایی هم نمیکنم و هوا هم گرم نیست اصلا، با خودم گفتم تا دانشکده پیاده برم. البته که من وقتی ناراحت هستمم پیادهروی میکنم! و حتی وقتی خوشحالم! نقش مدرسان شریف رو ایفا میکنه برام :| خلاصه رفتم و در راه چشمم به جمال انبوه قاصدکها روشن شد و چشمانم قلبقلبی گشت و جا داره یه بار دیگه فرا رسیدن فصل زیاد شدن قاصدکها رو تبریک عرض اِلیرم. الآن جا داره الی به من بگه تو هم یه چیزی یاد گرفتی :دی. پیادهروی تنهایی بدون آهنگ نمیشه که! مخصوصا وقتی یه قاصدک تو دستته و انقدر خوشحالی که میخوای بقیهی راه رو به یاد بچگیات لیلیکنان طی کنی یا آهویی بدویی! در این راستا میخواستم این آهنگه رو از حفظ زمزمه کنم، و متنش یادم بود و ریتمش نه! با ریتمِ ممد نبودی ببینی میخوندم :| اینه که بیخیالش شدم و شعری رو که چند دقیقه پیش تو اینستا دیدهبودم زمزمه میکردم: "زیر درخت مرزه، آدم دلش میلرزه، همین لرزیدن دل، به عالمی میارزه" خلاصه چند قدمی هم اینو زمزمه کردم که برخوردم به یه درخت و اینجا بود که کمبود هماتاقیِ گیاهپزشکیخونم رو حس کردم و کسی نبود که جوابِ "این چیه"ی منو بده! یکی از اجزاش -نمیدونم میوهست یا شکوفه یا برگ :| شبیه شیپور بود. در اون لحظه به جای شیپور گفتم شاپور! و افتخار این رو یافتم که پس از نامگذاری درخت پشم در پارسال همین موقعا، این درخت رو هم برای خودم درخت شاپوری نام بنهم! اینچنین شد که بقیهی راه رو زمزمه کردم: زیر درخت شاپوری... :|
+انبوهی از قاصدکها هستند.
+دیوانهها به لطف خدا غالبا خوشند! :)