اومدم فهرست مطالب که ببینم که قبلیه کِی بود. دیدم یهدونه پیشنویس هست. محتواش پاک شدهبود و حالا دارم همون رو مینویسم. از اردیبهشت ۹۶، از کل بهار ۹۶، حس غم و ترس و ناتوانی و تنهایی و راهرفتنها و گریههای قبل از خواب توی بالکن خوابگاه رو یادمه. به اضافهی روزای خوبی که به لطف نگار و بهار خوب بود. پیادهروی یکشنبهها تا دانشکدهی اقتصاد با نگار و حرفا و اتفاقات بین راه، آخر ترم و قرارهای درسخوندن ولی نخوندن با بهار! :)
اردیبهشت ۹۷ رو به اتمامه. پارسال تو این ماه عمو اینا تصادف کردهبودن. یه کوچولو رفتهبود و امسال همین ماه یه کوچولو اضافه شده. انگار که خدا هم مثل من اردیبهشت رو یهجور دیگه دوست داشتهباشه و بخواد خاطرات بد این ماه رو از ذهن بعضیا پاک کنه. یا حداقل کمرنگتر کنه. همهش هی گردش دوران رو حس میکنم. روزا، توی دانشکده و کنار بقیهی آدما شادم، آرومم، خوشحالم. شبا تو خوابگاه دلم میخواد گریه کنم. بیدلیل. البته بیدلیل که نه. مثلا با خودم فکر میکنم چقدر با فلانی خوش میگذره یا چقدر فلانی رو دوست دارم و بعد گریه میکنم. شاید از وابستگی یا دلبستگیه! چیزی که فکر نمیکردم و هنوزم، که دچار بشم بهش.
دو هفته پیش دو بار در هفته قاطی کردم. قاطی کردن در فرهنگ لغت من یعنی تغییرات شدید خلقوخو. شدید یعنی مثلا از خواب پا میشی هنوز گیج و منگی ولی پشت چشمات گرم میشه و اشکات سرازیر. یه بارش وقتی بود که برای کلاس استاد مورد علاقهم خواب موندم (به خاطر یه سری مشکلات خوابگاهی). رفتم صورتم رو شستم و زدم زیر گریه. بعد باز یهکم خویشتنداری کردم. به اندازهای که لباس بپوشم و برم نزد درخت محبوبم. و اونجا برای اولینبار دلم خواست بلندبلند گریه کنم. بینش هی از خودم میپرسیدم خب چته دیوانه؟ و باز خودم جواب میدادم تو یکی از ۲۰ جلسهای رو که میتونستی در کلاس استاد باشی از دست دادی، میفهمی یعنی چی؟ :| و همینجور که بر تعجب و حیرتم افزوده میشد کمکم گریهم تموم شد و پا شدم رفتم دانشکده.
دفعهی بعدم شب نیمهشعبان بود. چند دقیقه خوابیدم و بعد با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. و یهو حس کردم بازم باید گریه کنم. هرچی هی حرف نمیزدم که مامان فکر کنه صدا نمیاد این فکر رو نمیکرد. هرچی گوشی رو قطع میکردم که مثلا آنتن پریده، ولکن نبود و هی زنگ میزد. و برای اولینبار من یه عالمه پشت خط گریه کردم. و در جواب چی شدهها میگفتم من خوبم. هیچم نگران شماها نیستم. (چون علیاصغر نیاز به یه عملیات کوچک روی چشمش داشت و فکر میکردن من نگران اونم) فقط دلم میخواد از این خرابشده بزنم بیرون و راه برم ولی نمیشه. مصداق مرد برای هضم دلتنگیاش گریه نمیکنه قدم میزنهای شدهبودم که چون مرد نیست و یه دختر خوابگاهیه و طبیعتا نگهبان نمیذاره نیمهشب بره بیرون قدم بزنه گریه میکرد. البته سحرش بردن حرم و حالم خوب شد.
اوجش همون هفته بود و تموم شد خدا رو شکر! ولی حسی خفیف هست هنوز.
یهکمش تاثیر تغییرات هورمونیه، یهکمش هم شاید از همون قرصه باشه (برای دلدردهام که کمکم کلافهم کردهبودن به خاطر غیبت کلاسا، رفتم دکتر و فرمودن از استرسیه که داری و اعصابی که نداری! حالا جالب اینجاست که همون روز بچهها هی میگفتن خوش به حالت تو چقدر آروم و ریلکسی! :دی) . ولی اگه بخوام بهار پارسال رو بدون در نظر گرفتن از دست دادن بیبی در نظر بگیرم (من هنوزم باورم نمیشه یهبار دیگه باید برم خونه و برم خونهی بیبی و کسی خونهشون نباشه)، احتمالا باید برم پیش مشاور و ببینم که افسردگی بهاری هم داریم یا نه و چه تدبیری میشه براش اندیشید. کلا اگه یه دلیل علمی پیدا شه راحتتره برام کنار اومدن با خودم.
این تکه رو نمیدونم چرا به طور رسمی توی تلگرامم نوشتهبودم :| ولی همینجوری بدون تغییر کپی میکنم:
برای اینکه آرزوی بعدها حس نکند جای یک چیزی در میان نوشتههایش کم است باید بگویم آرزوجان! بالاخره یکبار جرات به خرج دادی و درسی را حذف کردی. مدار الکتریکی را. شاید آن موقع یادت نیاید، پس بگذار برایت بگویم نمیدانی گاهی اوقات چقدر سر کلاس عصبانی میشدی از نفهمیدنِ درس. آنقدر که خودکارت را محکمتر در دست میگرفتی و با فشار بیشتری روی کاغذ مینوشتی. بیچاره جزوهات! چقدر نامهربانانه نوشتیاش. نه تنها مدار، اولین حذف تکدرس دانشجوییات بود بلکه نمرهی میانترم اولش هم اولین مینیمم دانشجوییت را ردیف کرد. یعنی آن نمرهای که پایین نمرات با رنگ قرمز مشخص شدهبود متعلق به تو بود. ۱۰ از ۱۰۰.
راستی آرزو، حس میکنم عزمت را جزم کردهای اولین افتادنت را هم در همین ترم تجربه کنی. ریضمو را هیچ نمیخوانی و تمرین تحویل نمیدهی. محض اطلاعت میانترمش را هم مثل مدار امتحان دادی. حیف که حذف تکدرس، مربوط به تک درس است!
خب رسمیا تموم شد. آقا واسه حذف این مدار که رفتم پیش استاد راهنمام، یه نگاه به برگه کرد و گفت خب مدارم که زیاد مهم نیست و امضا کرد. در حالی که سعی میکردم تو دلم بگم آخجون و نمودِ بیرونی نداشتهباشه پرسیدم اگه بخوام برم سختافزار چی؟ گفت با توجه به اینکه ترم چهاری و هنوز وقت داری، نه مهم نیست. من یهدونه از اون لبخندای به پهنای صورت که یکی باید بیاد جمعم کنه تحویل استاد دادم و خوشحال و شاد و خندان برگه رو بردم آموزش. عکسم ازش گرفتم واسه یادگاری.
من هنوز نمیدونم چی میخوام برم. سختافزار دوست دارم ولی ارشد (حالا اگه بخوام ارشد بخونم و همین رشته رو هم ادامه بدم) اینجا فقط نرمه و هوش. و "اینجا" فاکتور خیلی مهمیه. اونقدرکه دیروز توی جشنِ بزرگداشت اساتید یه کلیپ پخش کردن با نام جبر جغرافیایی و با اینکه طنز بود من چند دقیقهی اول و با فکر کردن به عنوانش و تصور روزهای بدون بعضی آدما داشتم بغضم رو قورت میدادم. گفتم جشن... من از جشن ۲۸ آذر اینجا چیزی ننوشتم. ولی ذهنم پره ازش. آهنگ سونامی مهدی مقدم رو دانلود کردم که هروقت دلم تنگ شد اون رو گوش کنم و یاد بچهها بیفتم. هروقت میذارمش حتی نگاههام یادم میاد! هیجانم و اینکه احساس میکردم در خودم نمیگنجم یادم میاد. جشن این دفعه هم باحال بود. بیشتر از همه اون قسمتی که چندتا استاد باید باید یه متنی رو رپ میخوندن :دی
اینم بگم که دیگه حرف نگفتهای نموندهباشه و ذهنم خلوتتر شه. [وی چند خط نوشت و پاک کرد]
و بالاخره گل خوردنم :دی چند روز پیش در حالی که چندتا از گلهای صورتی راهرو تو دستم بود، بیمقدمه از آسیه پرسیدم تا حالا گل خوردی؟ من چند روز پیش هیچ ایدهای نداشتم که دیشب موقع نوشتن آنچه گذشتِ روزم اینو بنویسم که امروز گل خوردم! با راهنمایی حنانه از این گلکوچولوهایی خوردم که سفید و زردن و به صورت بوته(درخت؟)های بزرگ و انبوهن و بوی خوبی دارن و آدم دوست داره بره محو شه توی عطرشون! (اینم یکی از نشونههای منه. موقع رد شدن از کنارشون یهو برای لحظاتی فرو میرم تو شاخ و برگا و نفس عمیق میکشم. اینجور وقتا همراهانم سعی میکنن هرگونه نسبتی رو با من انکار کنن :دی) تجربهی جالب و خوبی بود. دوست دارم مزهی بقیهی گلهایی رو هم که روزا میبینم بچشم! اون گلهای صورتی راهرومون رو هم امروز امتحان کردم، خوشمزه نبودن :/
این اردیبهشت جدای از گریههای بیدلیلش که خب البته در مقایسه با پارسال هیچه، ماه همدردی و همدلی بود برام. بیشتر به حرفای بچهها گوش دادم و هر چی بیشتر فهمیدم، به این پی بردم که چقدر بعضی مشکلات مشترکه. چقدر گاهی اوقات الکی احساس تنهایی میکنیم. این ماه یه عالمه منم همینطور در جواب بچهها گفتم و خدا میدونه که چقدر همهشون راستکی بودن. و اینکه چقدر حرف زدن و شنیدن و کلا ارتباط داشتن، خوبه.
اون کارگاه هم تموم شد. و دستاورد؟ کلی عقبکی راه رفتم، روی جدولها راه رفتم، آهنگ زمزمه کردم، خودم رو بیشتر دوست دارم، رودروایسی رو حداقل در برابر غریبهها کنار گذاشتم، هروقت که از ذهنم میگذره الآن فلانی(ها) چه فکری میکنه سریع پسش میزنم و میدونم فلانی حتی اگه به دیگران فکر کنه نهایتش چند دقیقهست و اصلا بیشتر باشه به من چه! کارگاه تموم شد ولی کلی راه برای رفتن هست. کلی کتاب که باید بخونم و مفاهیم و روشهایی که باید باهاشون آشنا شم و به کار ببندم.
این اردیبهشت ماه شک و تردید هم بود. به همهچی. واسه این یکی باید حتما برم مشاوره.
حالا که این همه چیزمیز الکی رو خوندین، حداقل یه پیشنهاد هم بدم که دست خالی بیرون نرین. کتاب "عطر سنبل، عطر کاج" که جدیدا خوندم و باحال بود. و پادکست استرینگکست که یهنمه علمیه و جالب.
دلم واسه وبلاگ خوندن و نظر دادن تنگ شده حقیقتا. درست و حسابی انشاءالله فرجهها -_-
+بیست روز بعد از نسخهی پیشنویس. ۲ ِ شب.
بعدانوشت: واقعا چقدر حال آدم میتونه متفاوت باشه در شب و روز؟ :| ۱۲ ساعت بعدش، بیدلیل خوشحال، و امیدوار به همهچی، علیالخصوص آینده! و حتی تو دلم دارم میگم چند سال بعدم احتمالا، یهمدت میگذره و مثل همیشه به خودت میگی دیدی اونقدرا هم سخت نبود؟ :)
+در ادامهی پیشنهادها، این وبلاگ رو هم میافزایم: http://melancholyman.blogsky.com/