این رو از متن نظری که الآن یهجا نوشتم کپی میکنم:
نمیدونم چهجوری میشه جوجه رنگی ببینم و غم معصومانهای که در بچگی به خاطر از دست دادنش وجودم رو فراگرفتهبود به یاد بیارم و بازم بگم چه حس خوبی و یادش بخیر!
خب حالا بریم سر پست خودمون. از اونجایی که من جدیدا زیاد فکر میکنم و به هرچیزی فکر میکنم؛ بعد از نوشتن جملات بالا هم باز فکر کردم. که واقعا چرا؟ بعد دیدم بارزترین ویژگی بچهها تا جایی که من شنیدم در لحظه زندگی کردنشونه. من واقعا اون روز که جوجههای صورتیم مردن یا حتی شبی که جوجهاردکهام یا طوطیم مردن با اینکه دیگه بچه هم نبودم و سیزده چهارده سالم بود، عمیقا براشون ناراحت شدم. احتمالا گریه هم کردم. ولی همون روز بود. اون غمی که به نظرم کوچک هم نبود فقط همون روز بود و از فرداش مثل بچهی آدم به زندگی ادامه دادم. ولی الآن که بزرگتر شدم و غم از دست دادن آدم رو هم تجربه کردم، وقتایی که بیکار میشم خیلی راحت میتونم بشینم به گذشته، چه روزای خوب و چه بد فکر کنم و فقط غمگین باشم. نمیدونم از کِی انقدر آدما برام مهم شدن ولی میتونم بشینم برای تکتک غمهای افرادی که باهاشون ارتباط دارم گریه کنم. نه فقط برای غمهای گذشته، که به مسائل غمانگیزی که ممکنه یه آدم در طول زندگیش تجربه کنه و منم آدمم به هر حال و ممکنه در آینده برام پیش بیاد، فکر کنم و حالم گرفته بشه.
الآن غمگین نیستما. صرفا توصیفی بود از خودم، حداقل در فصل بهار و شاید تابستون هم.
با انرژیای که دیشب گرفتم میتونم تا امتحان بعدی یعنی چهارشنبه شاد و خرم بِزیَم! (تمرینا هم که اصلا مطرح نیستن در این بین :دی) دیشب اولین شبی بود که برای امتحان میانترم شب رو کامل بیدار بودم و امتحان هم ساعت هشت بود! قیافهم هم خیلی باحال بود امروز :دی امتحانم معمولیِ متمایل به بد بود ولی مهم اینه که دیشب خیلی خوش گذشت. شاید هیچ شبی انقدر نخندیده باشم. و شاید دیگه هیچ شبی پتو رو نیارم پایین که بخوایم با دوستم کف سالن مطالعه بخوابیم. به لحاظ دارا بودن حس خوب زد روی دست روز قبل از امتحان فیزیک پیشدانشگاهی. همون دیشب با آسیه قرار گذاشتیم که امروز بعد از امتحان عقدهگشایی کنیم به عبارتی :دی ظهر ۴ساعت خوابیدم. عصر هم رفتیم قدم زدیم و بعد رفتیم جایی نسبتا پاتوق در خوابگاه قبلی من و حرف زدیم. الآنم قراره برم نمازخونه فیلم ببینیم. :))
کلا من نسبت به پست گذاشتن سرد شدم ولی خب آسیه دومیننفریست از همدانشگاهیها که آدرس اینجا رو قراره داشته باشه. و خواستم مثل نفر اول از همین تریبون بهش خوشامد بگم :دی هربار که میخوام آدرس رو به یه آشنا بدم اولش شک میکنم و میترسم. از اینکه احتمالا منِ اینجا با منِ تصوراتش فرق میکنه و شاید بدتر باشه. میترسم که دیگه دوستم نداشته باشن (خودم میدونم این تکه لوس شد:دی) و میترسم که دیگه مثل قبل ننویسم و خودم رو سانسور کنم. ولی این اتفاق بعد از اینکه نگار اینجا رو پیدا کرد نیفتاد. گرچه نگار گفت نمیخونه ولی به هر حال آدرس رو داره و این هیچ محدودیتِ آزاردهندهای برای من ایجاد نکرده. گاهی یادم میره کی آدرس اینجا رو داره و کی نه. چون اونایی که دارن احساس امنیت میکنم باهاشون.
گاهی میشینم با خودم فکر میکنم منِ واقعی کدومه؟ منِ غمگین توی تنهاییهام، منِ خیالپرداز و خوشبینِ تنهاییهام، من در ارتباط با دوستام، من توی وبلاگم، یا سایر منهای من؟ جدیدا به این نتیجه رسیدم که من همهشونم. آرزویی که پیش غریبهها و ناآشناها خجالتی و دستوپا چلفتی و برج زهرماره، پیش آشناها ملایمتره و حرفم میزنه، مخِ دوستها رو میخوره از پرحرفی و شوخیهای بامزه یا بیمزهش و خندههاش، و آرزویی که مثل همهی آدما گاهی هم خودش رو سانسور میکنه. مثل همهی آدما گاهی خسته و ناامید و غمگین میشه و گاهی دوست داره الکی به همهچی خوشبین باشه، به همهچی! مهم اینه که در اون لحظه احساس خوبی داشته باشه.
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم!
از بابا لنگ دراز #جین وبستر
یکی دیگه از مشکلات من اینه که هم دوست دارم در ذهن افراد بمونم و هم دوست ندارم :|
آخرین منزل ما کوچهی سرگردانی است
در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم...
#فاضل نظری