مهدیه (یکی از دو دوست قدیمیِ تازه پیدا شده در اینستا) پیام داد که امروز با فلانی حرف زدم. فلانی یه فامیله مثلا. پرسیدم فلانی کیه و من فقط یه فلانی میشناختم که بلاگری بود بلاگفایی و در دل یک درصد هم فکر نمیکردم متظورش همون شخص باشه! شخصی که همیشه میخوندم نوشتههاش رو و تحت تاثیرش بودم. یاد اون یه باری افتادم که برام کامنت گذاشت و بال در آورده بودم از خوشحالی! یاد اینکه خودمونیم چقدر بچه بودم. و نهایتا وقتی مهدیه گفت منظورش همونه، چند بار با خودم گفتم جلالخالق! و چقدر کوچکه دنیا!
گفته بودم زیاد پیش میاد بشینم ربطِ اتفاقات به هم رو پیدا کنم. یا شایدم اتفاقات رو به هم ربط بدم.
بعضی روزا نتایج ترسناکی میگیرم. نتیجهی ترسناک مثل وابستگی یا علاقهی شدید به چیزی یا کسی. و خب کیه که ندونه آدم معمولا با چیزایی که دوسشون داره امتحان میشه؟ اینو داشته باشیم.
ترم پیش استاد دانش خانواده ازمون پرسید که قصدتون از ازدواج چیه؟ حالا اگه کاری به زمانش نداشته باشیم. جوابا متنوع نبودن: نیاز عاطفی، استقلال، خلاصی از خانوادهی در حال حاضر و این چیزا. یه نفر گفت فقط دوست دارم مادر بشم. جوری با عشق این جمله رو گفت که استاد پرسید خب اگه همسرت نتونه بچهدار بشه چطور؟ گفت طلاق میگیرم. گفت اگه خودت مشکل داشته باشی چی؟ بدون مکث گفت خودم رو میکشم!
من اون لحظه برای اولینبار از ذهنم گذشت که چقدر زیاد سخته چیزی رو با تمام وجود بخوای و با نرسیدن به همون چیز آزمایش بشی. هیچوقت اینقدر عمیق درکش نکردهبودم. حالا امروز بعد از ربط دادن یه اتفاق جدید به اتفاقات قبلی، این فکر از ذهنم گذشت که نکنه خدا بخواد اینجوری امتحانم کنه؟ بعد سعی کردم حواسم رو پرت کنم که اصلا بهش فکر نکنم که مثلا خداجانم نفهمه پاشنهی آشیلم کجاست! :| یه ندایی تو ذهنم گفتم خداستها! از ته قلب و مغزت هم خبر داره. از چیزایی که شاید خودتم ندونی الآن. ترسیدم راستش. ولی هنوزم نه به اندازهای که مهربونیش رو حس میکنم.
چند وقتی هست یه تگِ تصمیم ایجاد کردهم تو اپلیکیشن دفترچه خاطرات گوشیم. طرفای امتحان معماری زیاد نوشتم براش. مثلا اینکه فلان روز پیادهروی رو به خوندن فلان مبحث ترجیح دادم. یا فلان روز به جای اینکه ریاضی مهندسی گوش بدم، هی ابرا رو نگاه کردم و کتاب الکترونیکی خوندم و کیف کردم از ریاضی مهندسی گوش ندادنم!
و اما هدف این امر: اینکه بدونم اون روز چی از دست دادم و چی گرفتم به جاش. یعنی به هر حال باید یه لذتی برده باشم دیگه. اون لذت رو ثبت میکنم. و بعدا مثل چنین روزایی که نمرهی میانترم ریضمو میاد و میگیرم سه و نیم از شانزده و خشنود نمیشم از رکوردزنیم، تا میخوام غصه بخورم، میرم تصمیماتم رو نگاه میکنم و به خودم میگم تو اون موقع لذت بردی. یا الآنم همچنان از تصمیمت راضیای و ناراحت نمیشی و یا ناراضیای که خب پس عبرت میگیری و دفعهی بعد میشینی مثل بچهی آدم به درس و مشقت میرسی! کار خوبیه اگه ادامهش بدم.
چند وقتی هم هست که به سرزنشگر درونم زیاد محل نمیدم. یعنی بعد از سوتیها و خرابکاریهام، نهایتا تا چند ساعت بعدش اجازه میدم سرزنشم کنه. بعدش دیگه ساکتش میکنم و میگم خب تجربه شد دیگه! و آموزههای کارگاه رو با خودم تکرار میکنم که باید با خودم مهربون باشم. امیدوارم با این منطقِ "خب تجربه شد دیگه" خرابکاریهای بزرگ درست نکنم واسه خودم!
دلم که خب تنگ نشده، ولی دلم میخواد زودتر برم خونه یهکم غذای سالم بخورم برگردم به تنظیمات کارخونه :|
+واسه حال خوبِ دوستام و خانوادههاشون، التماس دعا لطفا! :)
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» را دوستتر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق میافتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمیشدم. اما ...
زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختیاش گرفت و دستم به تیرگیاش آغشته شد. و من هر روز قطرهقطره تیرهتر شدم و ذرهذره سختتر.
من سنگ شدم و سد و دیوار دیگر نور از من نمیگذرد، دیگر آب از من عبور نمیکند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاریام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کردهام، گریه نمیکنم تا تمام نشود، میترسم بعد از آن از چشمهایم سنگریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک سنگریزه شود و روح سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشهها بشکند و دلهای نازک شرحهشرحه شود؟
وقتی تیرهایم، وقتی سراپا کدریم، به چشم میآییم و دیده میشویم، اما لطافت که از حد بگذرد، ناپدید میشود.
یا لطیف! کاشکی دوباره مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من میبخشیدی تا میچکیدم و میوزیدم و ناپدید میشدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی...
یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش.
#عرفان نظرآهاری
از کتاب «در سینه ات نهنگی می تپد»