۱. بعد از اون باری که همراه آسیه رفتم که دورهی آردوینو رو ثبتنام کنه و در اون مدت زمانی که منتظر اومدن ثبتنام کننده بودیم ازم پرسید تو هم میای؟ و منم بدون بیشتر فکر کردن گفتم آره؛ تندیس دومین سریعترین تصمیمگیریم رو میدم به امروز. که پس از مقداری بحث با مامان رفتم تو سایت و برای همین سهشنبه بلیت گرفتم. شب که بشه پشیمون میشم.
مامان جان فرمودن از غرورته که فلان کار رو انجام نمیدی. و من معتقدم به خاطر خجالتیبودن، آدمگریزی، درونگرایی یا هر چیز دیگهایه. و منصفانه باشه یا نباشه معتقدم بخشی از این مشکل تقصیر خانوادهمه. به هر حال من بچهای بودم تربیتپذیر و میشد مثل بچههای دیگه باشم و مثل آدمیزاد با آدما ارتباط برقرار کنم ولی نشده. و این همهش تقصیر من نیست. منم اینا رو بهش گفتم. اصلا گیریم باشه. مغرور هم هستم. کی با شنیدن تو مغروری، مشکلش حل شده؟ اونم از زبان مادرش که میدونه دخترش این روزا اعصاب نداره؟
گرچه مامان معتقده اینا دعوا و قهر نیست ولی آشتی کردیم الآن. چون من تو ذهنمم با افراد قهر و آشتی میکنم دیگه اونا که نمود بیرونی داره جای خود!
۲. هیچ از کار این آدمبزرگا سر در نمیارم. مگه قرار نبود غم و رنج مشترک آدما رو به هم نزدیک کنه؟
دوست دارم به بعضیا بفهمونم حرف مفت اونقدرا هم که فکر میکنن مفت نیست! ولی خب اینجوری خودمم میرم قاطی آدمبزرگا (اگر نباشم)
۳. اگر من سهشنبه برم و شرایط جوری بشه که لازم نباشه فعالیتهای آزمایشگاه رو انجام بدیم و مثل اون دفعه بشه که به خاطر امتحان ساختمان از شمال برگشتم و وسط راه فهمیدم کنسل شده، یا من میدونم و استاد که مهلت تحویل رو گذاشته بین فرجهها! یا هم طبق معمول با خودم قهر میکنم. بیچاره خودم :|
از مکمل این مجموعه یا همون مجموعهی زندگی هنوز (و همیشه) خوشگلیاش رو داره ۱. دقیق یادم نیست ولی حداقل چهار سال پیش بود که میرفتم کلاس فوتسال و کوچکترین عضو هم بودم. یکی از شبای قدر یهنفر اومد و مشغول احوالپرسی شد. هی به ذهنم فشار آوردم و وقتی دیدم یادم نمیاد گفتم حتما یکی از تجربیای مدرسهمون بوده دیگه. بعد که گفت تابستون میای فوتسال؟ یادم اومد اولین آهویی بوده که افتخار آشنایی باهاش رو داشتم. شمارهم رو گرفت که اضافهم کنه به گروه و من بیاندازه خوشحال شدم که بالاخره یه برنامهی ورزشی هم به تابستونی که فقط براش برنامهی کامپیوتری و هنری ریختم، افزوده شده.
۲. فقط یک عدد برادر منه که میتونه در هر شرایطی هر حرفی رو جوری بزنه که آدم با اخم هم بخنده یا شمام از اینا دارین؟
۳. چند روز پیش با مینا خونهی فاطمه اینا بودیم. خواهراش هم بودن و مشغول پختن شلهزرد نذری. بعد قرار شد بمونیم و برای تزیین کمک کنیم. یه جا وسط کار _که الحق هم خرابکاری بود_ خواهرزادهی فاطمه به مامانش گفت مامان این دوتا کین اومدن خونهمون دارن شله زردا رو خراب میکنن؟ :)) آی خندیدیم و چسبید این حرف راست بچه! :)
+چون یک ساعت و نیمه که دارم مینویسم، شاهد هر دو مجموعهی آرزو بودیم. وگرنه اولش فقط مجموعهی اول بود. :)