0. یه پست پیشنویس بود که طبق معمول محتواش رو پاک کرده بودم و میخوام همون رو بنویسم. بعد از امتحان طراحی الگوریتم که باورم نمیشد حالم خوب شده و امتحانمم دادم و کارم به حدف پزشکی نرسیده، نوشته بودمش.
1. هیچکدوم از سه تا پروژهای که مهلتشون امشبه رو نزدم. پروژهی معماری هم مثل دفعه پیش کار نمیکنه. دفعه قبل هم من نمیخواستم تحویل بدم چون یه کم صفر و صدی مینگریستم و وقتی خودم رو میذاشتم جای حلت به خودم حق میدادم که به کدی که کار نمیکنه صفر بدم، حالا اگه چند روزم روش وقت گذاشته باشن فرقی نداره. در این راستا یه ضربالمثل هست که میگه خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد :| ولی چون پروژههای معماری گروهیه تحویل دادیم و خب نمیدونستم بیشتر از نصف نمره تعلق داره به تلاش و توضیح مناسب.
2. خب دیگه چی؟ جهت تاکید بر اینکه چقدر هیچی قطعی نیست برای آرزوی عزیز ده سال بعدم باید بگم بعد از کنکور و قبل از اونکه دفترچههای انتخاب رشته بیان و بفهمی اون سال گرایشی در کار نیست، توی ذهنت فقط به نرمافزار فکر میکردی و شک داشتی که سختافزار شریف و امیرکبیر رو به خاطر دانشگاهشون بزنی یا نه؛ و الآن اولویت اولت که باید شیش تا درس ازش برداری همین سختافزاره، شاید بعدا حس الآنت رو نداشته باشی پس بذار بگم که خوشحال بودی به خاطرش. و مطلب بعد در همین راستا اینکه ترم اول وقتی دکتر میم ارائه داشت تصمیم گرفتی هیچوقت سمت گرایش شبکه نری؛ و بله اولویت دومت هم زدی شبکه که چهارتا درس باید ازش برداری. موفق باشی! :)
(علامت بینهایت که روی این کیبورد نیست). یه چیز دیگه هم بگم به دردت بخوره. اگه میخوای در یاد کسی بمونی باید یه حرکتی بزنی. صرف اینکه تو دوستش داری و تو یادت هست دلیل نمیشه.
(گاهی فکر میکنم نگاهم آدما رو آزار میده. آدمایی که من میشناسمشون و اونا نه یا اونایی که نسبت بهشون حسی بیشتر از چیزی که معموله، دارم)
3. آهنگ عمدا سینا شعبانخانی تو گوشمه. عکس پروفایلمم هنوز همونه که همون روزایی که آهنگای این خواننده رو گوش میدادم گرفتم. به نوعی مقاومت در برابر گذر یه دوران خوب محسوب میشه. یه جا خوندهم که تکرار از اصالت کم میکنه. فکر کنم منظورش همون عادی شدن چیزاییه که عادی نبودن یه زمانی. از اون موقع هرچیزی که تکرار میشه، دقیق میشم که ببینم از اصالتش چقدر کم شده. آهنگا هم که میدونید چقدر خاطرهانگیزن. حتی تنها صداست که میماند و این صحبتا. هر بار که میخوام یه سری آهنگا رو پخش کنم تصور میکنم یه بطریه پر از جادو و با هربار باز کردن درش، مقادیری نور و ذرات معلق جادویی میاد بیرون و پخش میشه تو فضا و حالم رو خوب میکنه. و هر بطری یه گنجایش خاصی داره و متاسفانه کمتر میشه فقط؛ دقیقتر بگم تا یه زمانی پر میشه و از اون به بعد مشمول قانون عادی شدن میشه. هربار به خودم میگم آرزو مطمئنی الآن میخوای؟ شاید چند روز بعد بیشتر به جادوی اصیل این آهنگ و خاطرههاش نیاز داشته باشیا. ولی از یه طرفم فکر میکنم اگه مدت زیادی طرفشون نرم، یادم میره که جادوییان. مثل بسیاری دیگر از جنبههای زندگی. جا داره یادی کنم از جملهی عشق به زندگی باعث عشق به زندگی میشود که یادم نیست از چه کتابیه. شاید الان بخندین ولی اگه دقت کنین میبینین که خیلی صدق میکنه.
4. هماتاقیای جدید و موقتم باحالن. امروز سومین روزمون بود و دقیقا همون موقع که داشتم فکر میکردم دلم برای شنیدن اسمم تنگ شده بالاخره یکیشون پرسید راستی اسمت چیه؟ :)) نسبت به این اتاق جدید اصلا حس تو خوابگاه بودن رو ندارم، حس مسافرخونه رو دارم و اینکه یه دو سه روز اومدیم مسافرت و امروز، فردا برمیگردیم. اگه این رو در نظر نگیرم که چقدر احساس خستگی میکنم و میخوام زودتر تموم شه این ترم فقط، حس خوبیه :)
+توضیح این قسمت اینکه مدت زمان بودن در خوابگاه تموم شده و اینایی رو که پروژه دارن یه فاز دیگه براشون در نظر گرفتن که موقتا همهشون اینجا باشن.
این آهنگه رو قطع کنم تا کل حسش نپریده :| هنوز برای یه تابستون کوتاه ولی طولانی میخوامش.
-بیست دقیقه مونده به شونزده تیر نودوهفت.