داشتیم زندگیمونو می‌کردیما؛ مامانمون گفت حالا که جلوی مطبیم و خلوته بیا یه سر بزنیم. برای دندون کناری‌ش رفتم ولی دکتر گفتن که دندون عقلتم باید جراحی کنی، حالا اگه می‌ترسی می‌تونی اول همین رو درست کنی و هروقت اون اذیتت کرد بیای برای جراحی. 
از اون روز مرورگر گوشی و لپتاپم همه‌ش شده سرچ کلیدواژه‌های مربوط به دندون عقل نهفته.
بعد چرا پزشکان و دندون‌پزشکان محترم در و دیواراشون رو عایق صدا نمی‌کنن؟ این‌جوری که اون افراد منتظر زهره‌ترک میشن که! امروز رفتم که توی دفتر بیمه‌م بنویسن واسه عکس گرفتن و اینا، که صدای دوتا آخِ پی‌درپی پیچید تو فضا. وقتی کارشون تموم شد از توصیه‌هایی که می‌کردن به بیمار، فهمیدم که مربوط به همین دندون عقله ولی باز واسه دلداری خودم پرسیدم از دکتر؛ و تایید کردن. باز برای کورسوی امید ته دلم پرسیدم که مثل مال من؟ گفتن نه، از تو پیچیده‌تره :(((
حالا درسته که همیشه از تجربیات خنده‌دار فرارهام و جیغ‌جیغو بودن‌هام در مطب‌ها و اتاق‌های تزریقات گفتم؛ ولی یادم نمیاد تا حالا زیر دست دندون‌پزشک گریه کرده باشم¹ یا جیغ بزنم، حتی اون موقعا که دوتا دوتا دندون می‌کشیدم و با گازهای استریلی که می‌ذاشتن یاد سبیل گربه‌ها میفتادمم باجم رو می‌گرفتم می‌رفتم پی بازی‌م! دوست ندارم الآن توی بیست‌سالگی این اتفاق بیفته -_-
1. به جز اون یه باری که فکر کردم قراره برام دندون مصنوعی بذارن و قبلا خاطره‌ش رو تعریف کردم.

به یه چیز هم فکر کردم. کاش می‌شد آدم پایان عمرش رو بدونه. اگه می‌دونستم قراره دو سه سال دیگه بمیرم نمی‌رفتم درستش کنم که الکی هم درد بکشم. راستش دلم می‌خواست همین‌جوری هم بشه :| ولی فقط به خاطر روی گل نوه‌م که قراره تولد شش سالگی‌ش هم هنوز خاطره‌های تکراری‌ دوران جوونی مامان‌بزرگی که الکی خودش رو می‌زنه به فراموشی تا دوباره تعریف‌شون کنه، بشنوه؛ پشیمون شدم. انتخاب سختی بود ولی :| البته هنوز مطمئن نیستم که بتونم به ترسم غلبه کنم و همین امسال برم :|

توی این چند هفته خیلی اتفاق‌های معمولی و خوشحال کننده افتاد که اگه دستم می‌رفت می‌نوشتم ولی خلاصه‌شون میشه همون جمله‌ای که به خیلیا گفتمش در واقعیت؛ این‌که اون دو هفته‌ی بعد از اومدنم به اندازه‌ی یک ماهِ کامل زندگی کرده‌م! :)

+شاید برای اولین بار در طول تاریخ وبلاگ‌خوانی‌م به ۵۶ستاره‌ی روشن دست یافتم! :)