گفتم من می‌ترسم. دکتر گفت حالا اگه غریبه بودیم یه چیزی.
و الآن در حال انتظار و با این قیافه‌ی مضحک ناشی از زدن بی‌حسی‌م، نشستم به گریه کردن. فقط به خاطر همون جمله. و ‌این‌که یاد شش سال پیش افتادم که اومده بودم دقیقا همین دندون رو پر کنم. چقدر عوض می‌شه همه‌چی.

راستی نوزده روز پیش میم رو حضوری دیدم و مرور خاطرات کردیم. بعد از پنج سال. جفتمون به این دقت کرده بودیم که ما هیچ عکس دونفره‌ای از اون پنج سال دوستی قبل از این پنج‌سال نداشتیم. موقع خداحافظی اولین عکس دونفره‌مونم گرفتیم. چند لحظه قبل از گرفتن این عکس، یه شیطنت کوچک هم کرد که کامل فضای همون موقعا بازسازی شد. چقدر حالم خوب بود از دیدنش اون روز. :)
می‌گفت شاید اگه گذشته جور دیگه‌ای رقم می‌خورد ما آدمای الآن نبودیم. ولی من همیشه یه حسرت گوشه‌ی دلم هست که کاش خدا می‌خواست که جور بهتری رقم می‌خورد. امیدوارم خدا درک کنه که من علمش رو ندارم و نمی‌دونم بقیه‌ی راه‌ها به کجا ختم می‌شدن. وگرنه که خودم همیشه میگم الخیر فی ما وقع.

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل، به یک لحظه کوتاه به هم میریزد

#فاضل نظری

وقتی حصار غربت من تنگ می‌شود 
هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می‌شود
از بس فرار کرده‌ام از خویشِ خویشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود...

#محمدعلی بهمنی