اول که نوشته‌های بچه‌ها تو این چالش رو خوندم چیز زیادی یادم نیومد که خودمم بخوام بنویسم. در واقع کتاب‌های زیادی بودن که باعث می‌شدن تا چند روز به موضوعی فکر کنم و تاثیر داشتن در تغییر ذهنیتم درباره‌ی اون موضوع. ولی اینجور نبوده که خیلی تاثیر داشته باشن یا مثلا بلندمدت بوده باشه تاثیرشون. فقط اسم یک کتاب که هفت‌هشت سال پیش خوندمش تو ذهنم میومد که بخوام بنویسم. ولی اینکه کتاب چطوری بود رو یادم نمیومد.

این چند روز فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم.

اسم اون کتاب این بود؛ خشم خود را بسوزانید قبل از آن‌که خشم شما را بسوزاند.

اون زمان خیلی بیشتر از الآن دچار احساس خشم می‌شدم؛ حالا گاهی هم فوران می‌کرد ولی اکثر اوقات فقط خودم حسش می‌کردم. توی این کتاب متوجه شدم که درونی بودن این احساس هم اگه بیشتر از بروزش ضرر نداشته باشه کمتر نداره. و تمرین کردم که چطور این احساسم رو درک کنم و بدون آسیب زدن به خودم و دیگران ازش عبور کنم. واقعا چیز زیادی از کتاب یادم نمیاد ولی برام موثر بود. از جلد و صفحاتش مشخصه زیاد خوندمش ولی دوست ندارم دوباره در این زمان بخونمش. دوست ندارم این احساس خوبی که بهش دارم از بین بره. چون به هرحال خیلی طبیعیه کتابی که هشت سال پیش من رو تحت تاثیر قرار داده، منِ سیزده‌ساله رو، الآن دیگه برام جالب نباشه. فعلا می‌خوام همین‌جوری که تو تصوراتم هست باقی بمونه! :)

و یک کتاب هم هست که همین تابستون خوندم و خیلی دوستش داشتم، خیلی. سه‌شنبه‌ها با موری نوشته‌ی میچ آلبوم. من کلا قلم این نویسنده رو دوست دارم. این کتاب شرح چندین سه‌شنبه است که میچ‌ آلبوم با استاد قدیمی‌ش موری ملاقات و گفتگو داشته. این گفتگوها درباره‌ی مرگ، ترس از پیرشدن، احساسات، فرهنگ، بخشش، ازدواج، خانواده و.... بود. احساسی که من نسبت به پیر شدن و احتمالا ناتوانی‌هاش داشتم بعد از خوندن این کتاب تغییر کرد و امیدوارم حداقل بعد از چندین بار خوندنش بتونم نترسم! اینکه این آدمِ دوست‌داشتنی واقعی بود و حتی مصاحبه‌هایی که در طول کتاب ازشون صحبت میشه تو یوتیوب هستن، باعث می‌شد بیشتر امیدوار بشم. آرامشی که توی کتاب لابلای حرفاش حس می‌شد رو در چهره‌ش هم می‌شد دید. 


+با تشکر از راه‌اندازنده‌ی چالش