نقاشی یادگاری سفر امسال رو فاطمهزهرا کشید. اولین باری بود که دیدم کسی قلب رو هم تو بدن آدمای نقاشیش میکشه! :) در حیرت بودم از این همه خلاقیت تو بچهها. کلی آدم کشید و هرکدوم یه شکلی بودن، حالا من شش سال پیش یه مدل آدم کارتونی یاد گرفتم و توی این شش سال هرکس گفت آدم بکش همون رو کشیدم :|
یه بخشیش به خاطر اینه که نمیتونم با همسن و سالهای خودم خوب ارتباط برقرار کنم ولی جدای از این هم من عاشق معاشرت با بچههام. (هرچند در این حین، دید زدن بزرگترا و شنیدن حرفا و خندههای دستهجمعیشون رو هم دوست دارم!)
وقتی که موقع رفتن میشه و فاطمهزهرا جلوی در رو میگیره و متناوباً میگه نمیذارم بری یا تو جنگل موقع خداحافظی علی مظلومانه میگه نمیشه نری بیای خانهی ما؟ عمیقا بهم میچسبه. ابراز محبتهای بچهها رو خیلی دوست دارم هرچند میدونم ممکنه تا سال دیگه که بماند همین فردا هم من رو یادشون بره. یه دلیلشم اینه که بودن با یه موجود تربیتپذیر رو دوست دارم! خیلی هیجانانگیزه که بتونی چیزای سادهای رو بهشون یاد بدی و لذت ببری. دیروز دقایقی رو کنار یه کرم بزرگ نشستیم و من علی رو متقاعد کردم که نخواد اون رو بکشه و بهجاش دوتایی به حرکات نرم و آهستهش نگاه کردیم و دربارهی اینکه جنگل خونهی حیووناست حرف زدیم.
مورد آخر قابل ذکر هم اینکه من هنوزم تغییرات دلخواه بزرگونهای نکردم از پارسال تا حالا. :|
تولد دوسالگی وبلاگم دو روز پیش بود. به خاطر خوشگذشتنهای زیاد در این دنیا یادم رفت به مجازستان هم فکر کنم و در سکوت رد شد. حرفی، حدیثی، انتقادی، پیشنهادی، نظری چیزی اگه دارید خوشحال میشم بشنوم :)