قبلا اینجوری نبودما؛ به تعبیری دلنازک شدم! احساس میکنم با هربار جابجایی از یه جایی که دوسش داری به جایی که بازم دوسش داری یهذره از جونت کم میشه و اضافه هم شاید میشه ولی این اضافههه همونی نیست که کم شده. و همینجوری شاید کمکم کلا تغییر کنی. دیشب با نگار حرف میزدیم؛ اونم گفت جدیدا دچار این احساس میشه ولی اینجوری توصیف کرد که انگار آدم از آستانهی تحملش مایه میذاره و کم میشه. اون دو شب (برگشتن از سفر به خونه و اومدن از خونه به اینجا) واقعا احساس فرسودگی میکردم! روم نمیشد از بابام بپرسم ولی دوست داشتم بدونم چجوری حاضر شده دل از خونواده و شهر و دیارش بکنه و هزارکیلومتر اینورتر زندگی کنه. منی که تو عمرم فقط سالی یه بار به اونجا سر میزنم و هیچوقت به هیچیش عادت نکردمم باز موقع برگشت دلم میگیره و به این چیزا فکر میکنم. اون وقت بابام بیستوخردی سال تو اون خونهها و شهرها روزگار گذرونده. و کلا چرا آدما خودشون با دستای خودشون کاری میکنن که دلشون تکهتکه شه هر تکهش یهجا باشه که اونوقت هرجا باشن بالاخره یکی هست که اونجا نیست و هیچجا احساس آرامشِ تمام و کمال نکنن؟ به خودم میگم خب آدما همینجوری بزرگ میشن و به قول نادر ابراهیمی عزیز رنج و اندوه روحشون رو صیقل میده دیگه. همینجوری میشه که مثلا سالهای آینده اگه ده روز از خانوادهت دور شدی، سختترش رو گذرونده باشی و هر روز برای خانوادهت گریه نکنی. بعد فکر میکنم اگه لازم نباشه دور شم چی؟ اگه هیچ فایدهای نداشته باشه چی؟ اگه فایده داشته باشه ولی جوری بشه که برآیندش احساس پشیمونی همیشگی باشه چی؟ میخوام صیقل نده اصلا! و تنها چیزی که گفتگوهای درونیم رو متوقف میکنه و بهم یه دلیل میده برای پشیمون نبودن، بعضی آدمان. باید از خدا ممنون باشم برای آشنایی با آدمایی که به مکانهای ایفای نقشکرده در درگیریهام، ارزش و اعتبار میبخشن. به نگارم گفتم که یکی از مهمترینهاشونه. تو راه شمال که بیکار بودم یه لیست شکرگزاری مخصوص برای آدمهایی که تو این شهر (دانشگاه) دارم نوشتم. سعی کردم یه سری ویژگیهای منحصر به فردشون رو به یاد بیارم و خدا رو به خاطر داشتنشون شکر کنم. دیشب که فرصتش فراهم شد گفتم چرا به خود شخص اولین فرد این لیست نگم؟ و به طور نامحسوس گفتم که دوستی باهاش تو ترم اول واقعا هیجانانگیز بوده برام. و شناختنش حسی داشت مثل یه کشف آهسته و لذتبخش! :)
امروز یه کتاب دیگه خوندم از میچ آلبوم به نام یک روز دیگر. قبل از خوندن کتاب داشتم به مفهموم معمولی بودن فکر میکردم. اینکه هستم یا نه و خوبه یا نه. یه قسمت کتاب یهنفر پرسیده بود که معمولی بودن یعنی چی؟ و اون یکی هم گفته بود یعنی کسی که فراموش میشه... ازش میترسم ولی کاری هم برای معمولی نبودن نمیکنم. یه جا دیگه هم گفته بود آدم به نزدیک بودن با مردم نیاز داره. به این نیاز داره که بذاره مردم به قلبش راه پیدا کنن. این نیاز رو هم عمیقا درک کردم. تو کتاب سهشنبهها با موری هم این اعتقاد رو داشت. یه کتابم چند هفته پیش داشتم میخوندم از اروین د یالوم (که ایشون روانپزشک هم هست)، تو اونم به بودن با آدما اشاره شده بود. به بودن کنار همدیگه، همدلی و همراهی و تاثیر زیادش. تازگیا علاقمند شدم به این کتابا. و چقدر خوبه که موقع خوندن این کتابا آدمایی میان تو ذهنم. :)
یادتونه قبلا گفته بودم از احساس رها بودن و به هیچجا تعلق نداشتن خوشم میاد ولی آدم گاهی دوست داره بند باشه به یه چیزی، یه کسی، یه جایی... ؟ امشب از اون گاهیهاست که از این احساس تعلق نداشتن بدم میاد!
دوماهه شروع کردم به دوباره داشتنِ دفتر خاطرات. احساس اطمینان بهم میده. از فراموش نشدن خودم برای خودم!
از تصمیمات مهم جوگیرانهی این چند روز هم به این اشاره کنم که سر کلاس سیستمعامل تصمیم گرفتم اگرم خواستم بعدها ارشد بخونم این رشته رو ادامه ندم. البته در اصل جوگیرانه این یکیه که میبینی ترم بعد یه درس با یکی از استادای مورد علاقهم برمیدارم فرداش میام میگم تا آخرش هستم!
و راستی میشه اگه حال داشتین برای سلامتی یک نفر دعا کنین؟ با تمام بیاحساساتی و بیاعتمادیم مشغول باور نکردن بد بودن حالش بودم، تا امروز. و عذاب وجدان دارم.
عزاداریها و مناجاتهاتونم قبول حق. :)