این منظره رو عرض میکنم. با تمام شرایطش.
عاشق این نفس راحتیام که وقتی به ته جایگاه هشت میرسم و میبینم اتوبوس سفید هنوز دیده میشه و جا نموندم، میکشم. عاشق استرس و بدوبدوهای قبلش. عاشق این نور آبی. عاشق لحظهی عوض شدن لهجهها و احساس تعلق و نزدیکی. عاشق خندههای آبکی حضار، ناشی از فیلمهایی که پخش میشه. عاشق اون خوابهای دودقیقهایم که وقتی چشمام رو باز میکنم توقع دارم دو ساعت گذشته باشه. عاشق جاده، عاشق شبای جاده، عاشق ستارههای زیادِ شبای جاده. عاشق اون رانندههه که وقتی خطر از بیخ گوش ماشین میگذره، تو شهر بعدی پیاده میشه صدقه میندازه تو صندوق صدقات. عاشق خلاف جهت ترافیک حرکت کردن، که الآن همه دارن میان و ما داریم میریم. عاشق این رفتهاییام که میدونم برگشتی هم در کاره. عاشق پیامهای راه افتادی؟ و عاشق پیامهای رسیدی خبر بده. عاشق این ساعتها. ساعتهایی که اگه کسی ازم بپرسه در چه حالی و نزدیک باشه بهش میگم در حال گذار بین دو جای دوستداشتنیم به سر میبرم و بار دیگر شهری که دوست دارم رو ترک میکنم به مقصد شهری که دوست دارم. این ساعتهایی که هی بیشتر و عملیتر حس میکنم که آدم نمیتونه همهکس و همهچیز رو با هم داشته باشه. میدونید، فکر میکنم تو این یکی دو ساعت اولیهی حرکت، یهکم بیشتر از یکی دو ساعت بزرگتر میشه روحم!
+ شما یادتون نمیاد. ترم اول یکی از دلخوشیهام پیرمردی بود که برگای پاییز رو جارو میکرد. هروقت بهش سلام میکردم جواب میداد سِلامت باشی باباجان. با اون چهرهی دلنشین قشنگش. بعد از عوض کردن خوابگاه سال پیش فقط یه بار دیدمش. دیروز داشتم ازش برای هماتاقیم میگفتم. یه لحظه ترسیدم نکنه نبودنش علت دیگهای داشته باشه. امروز کلاس هشت صبحم رو خواب موندم و دیرتر رفتم. و حدس بزنین چه شد؟ تو راه دیدمش و بال در آوردم *_* شنیدنِ سِلامت باشی باباجان این پیرمرد عزیز میارزید به خواب موندنم. :)
++ آدم جدید این ترمم نغمه است. جدا اگه پروژهها و کارای گروهی نبودن من چگونه به همکلاسیهام نزدیکتر میشدم و این لحظات خوب آشنایی و حسهای جدیدی که هر آدمی با خودش میاره رو تجربه میکردم؟
+++ این چند روز خیلی خوشحال بودم. و خیلی هم دوست داشتم بیام بنویسم. ولی تنها چیزی که برای نوشتن پست به ذهنم میرسید عنوانش بود که اونم کلمهی "خوشحالم" بود. با یک لبخند کشیده هم تو ذهنم میگفتمش. :) حالا که یه چیزایی نوشتم و روم میشه انتشار پست رو بزنم، بذارید اینم بگم که خوشحالم [با لبخند گنده].
کمکم دارم به این نتیجه میرسم که میزان الکیخوشحال بودن من رابطهی مستقیم داره با سرما. در واقع پیادهروی تو برف و بارون، ابرهای خاکستری پاییز و زمستون و سیلی سرمای بادهای این دو فصل، بیهیچ دلیل اضافهتری هم باعث باز شدن لبم به لبخند میشن. در کنار اینا، جملهی عشق به زندگی باعث عشق به زندگی میشود رو هم سرلوحه قرار دادم برای خودم :))
++++ ادامهی عنوان: بوالعجب من عاشق این هر دو ضد. از مولانا