یک کتاب از میچ آلبوم از کتابخونه گرفته بودم، تقریبا اواخر مهرماه. بعد آبان بود که فهمیدم جدی‌جدی گم شده! همه‌جا رو هم گشتم و نبود. گفتم شاید وقتی رفتم خونه بردم و جا گذاشتم اونجا. 

از نگار که از این مسائل سردرمی‌آورد پرسیدم اگه گم شده باشه باید چکار کنم؟ گفت یا باید چند برابر پولش رو بدی و یا هم خودش رو بخری ببری که جایگزین بشه. بهش گفتم پس می‌خرم. گفت حالا بیشتر صبر کن، شاید بعد از خریدنت پیدا شه. گفتم اگر هم پیدا بشه، بد نیست. تازه مهر کتابخونه رو هم داره و می‌شه جزء چیزایی که من رو یاد اینجا و این اتفاق بامزه میندازه. من معمولا وقتی با نگار حرف می‌زنم، یه‌جوری‌ام. نمی‌تونم دقیق توصیف کنم ولی هم هولم، یه جوری که مثلا نگار دوست قدیمی‌م باشه و تازه پیدا کرده باشمش و هم مشتاق صحبت بیشتر باشم و هم بترسم از اینکه با صحبت بیشتر نکته‌های جداکننده‌ای پیدا بشه و دوباره از دست بدمش؛ و هم هیجان‌زده! خب بی‌خیال حالا. دو-سه ماه از این مکالمه گذشت. تعطیلات بین دو ترم من رفتم خونه و اتاقم رو گشتم و بازم پیداش نکردم. شاید ده روز پیش بود که رفتم کتاب‌فروشی دانشکده‌مون و سفارش دادم که با همون مشخصات یه‌دونه بیاره. امروز مشغول اسباب‌کشی* بودم که...؟ بله، زیر تخت بود :| حالا دودل موندم که کتاب نو رو نگه دارم برای خودم یا همین قدیمی خاطره‌انگیز رو. هی می‌گم کاش سه‌شنبه‌ها با موری رو امانت می‌گرفتم به جای این یکی!


اتاقم رو عوض کردم. با آسیه می‌خواستیم تو یه اتاق باشیم که انقدر برای تمرینا و پروژه‌ها و حرف‌زدنامون این‌ور و اون‌ور نریم هی! بالاخره و پس از ماجراهای بسیار، که نمی‌گم حوصله‌تون رو سر نبرم، الآن دیگه قطعی شده. نفر سوم‌مون ایرانی نیست و عراقیه. قبلا توی آشپزخونه دیده بودمش و این رو نمی‌دونستم. از چهرۀ باابهتش خوشم میومد. شبیه اون خفن‌هایی بود که قبلا تو مسابقات کاراته‌م می‌دیدم و عاشقشون می‌شدم (من در این زمینه ید طولایی دارم :دی). بعد از اینکه باهاش صحبت کردیم فهمیدم جدای از قیافۀ باابهتش، بسیار مهربون و گوگولیه! :)) بسی ذوق‌مرگ شدیم و من از دیروز تا حالا شونصدبار زنگ زدم به مامانم و این رو خاطرنشان کردم :| 

امیدوارم تا ته ترم، به خوبی و خوشی بگذره.