یک سال پیش، یکی از شبهایی که خوابم نمیبرد و تو اینستا چرخ میزدم، موقعیت مکانی دانشگاه رو سرچ کردم که ببینم پست جالبی به تورم میخوره یا نه. یه عکس دیدم که پسزمینۀ صاحبش نمایی از سالن رزمی بود و در کپشن هم از کاراته حرفی زده شده بود. چندتا پست دیگه هم ازش خوندم و وقتی دیدم نوع نوشتنش رو دوست دارم فالوش کردم. بعدا از استوریهای معرفی کتابش هم مستفیض شدم و کتابهای خوبی رو شناختم و خوندم. کلا من به این فرد علاقمند شدم. به اینکه هم شاده و هم دغدغههایی داره، که من نداشتم اون موقع و به نظرم غمانگیز بودن. اولین باری که تو نمازخونۀ دانشکده دیدمش دوست داشتم برم جلو بهش بگم چقدر به دلم نشسته. ولی نرفتم. نه اون دفعه و نه دفعات بعد که توی سلف و تریا و راهروهای دانشکده میدیدمش. آبانماه ایشون یه استوری گذاشت که اطلاعرسانی بود دربارۀ جمعیت امام علی، که مثلا فردای اون روز جلسۀ معارفه و آشنایی با اندیشهها و فعالیتهای جمعیته. من این رو فردا شبش دیدم و دیر شده بود دیگه. رفتم بهش گفتم، شمارۀ روابط عمومیشون رو داد که بهش پیام بدم و از جلسات بعدی آگاه بشم. منم طبق معمول روم نشد. ماه بعد خودش از چند روز جلوتر بهم خبر داد. منم با شادی فراوان دوتا از کلاسهام رو غیبت کردم و رفتم اونجا. فکر میکردم یه ساختمون اداریـه تو مرکز شهر و این برنامه تو آمفیتئاترش برگزار میشه و دعا میکردم دیر نرسم که به علت ازدحام جمعیت مجبور شم سر پا وایستم! سوار مترو شدم و رفتم به آدرس دادهشده. گویا پایین شهر بود. من احساس خوبی داشتم چون تا حدی من رو یاد شهر خودم مینداخت. خوشبختانه گم نشدم و پلاک خونه رو که پیدا کردم، دیدم جدیجدی یه خونۀ معمولیه کنار سایر خونههای معمولی کوچه. رفتم تو و دیدم فقط دوتا آقا اونجا هستن، که یکیشون مثل من بود و دیگری مسئول روابط عمومی بود. یعنی از اون جمعیتی که تو ذهنم تصور میکردم فقط یک نفرش واقعی بود. و خب بعد از نیم ساعت که چهار-پنج نفر دیگه هم اومدن، کمی بیشتر شدن.
این خاطرۀ اولین روزی بود که رفتم خونۀ ایرانی. بدون گفتوگوهایی که شکل گرفت و تحت تاثیر قرارم داده بود.
از اون روز، از نوزده آذر نودوهفت یکی از رویاهای من اینه بتونم این چند سالی که مشهد هستم، از طریق این جمعیت به بچهها کمک کنم و وقتی که برگشتم به کرمان و دیار خودم، اونجا هم این خونهها رو دایر کنم یا اگه شکل گرفته، به رشدشون کمک کنم؛ حتی اگه شده سالها بعد باشه. و چقدر با خودم میگم کاش از ترم اول راجع به جعیت امام علی کنجکاو میشدم.
من و یکی دیگه از نیروهای جدید امروز برای اولین بار رفتیم سر کلاسها و بچهها رو دیدیم. اول چند دقیقهای رفتیم پیش بچههای مهد و باهاشون بازی کردیم. و بعد رفتیم پیش سه تا از دخترایی که کلاس دوم بودن. قبلا بهمون گفته بودن که وقتی برای اولین بار بچهها رو میبینید ممکنه بهتون بگن خانوم چقدر خوشگلین یا تعریفهای دیگه؛ این ترفندشونه برای اینکه تو دلتون جا باز کنن و فکر نکنین که واقعا خوشگلین یا تعریفهای دیگه! امروز وقتی لیلیماه (خیلی قشنگه اسمش، نه؟) به کناریش گفت این خاله جدیده خوشگله، سعی کردم به روی خودم نیارم که شنیدم ولی توی دلم ذوق کردم که یک نفر سعی داره خودش رو تو دلم جای بده :))
من تا پایان سال تحصیلی مسئول یکی از بچههای کلاس دومم. از همین امروز برای هفتهها و ماههای بعد ذوق دارم. که قراره بهش املا بگم (نمیدونم چرا من به املا علاقۀ متفاوتی دارم :دی) *_* و کمکش کنم بهتر بخونه و بهتر بنویسه. فقط امیدوارم که از پسش بر بیام و بیایم.
+اول قرار بود فقط عنوان باشه و پست بیش از یک خط نشه. ولی خب من اینجوریام. وقتی به اتفاقات مهم زندگیم فکر میکنم، عقبگرد میزنم به جایی که فکر میکنم شروعش از اونجا بوده. این باعث میشه از خدای مهربونم بیشتر ممنون باشم به خاطر برنامهریزی دقیق و رزقهای بیحسابش. اینجا هم قراره من رو یاد خودم بنداره بعداً دوباره :) پس دوست داشتم که تا جای ممکن جزئیات دوستداشتنیم رو بنویسم.
[وصلش به جستجو نتوان یافتن، ولی
آن به که عمر در سر این جستجو رود
- عماد فقیه کرمانی]
[تــــو مگو همه به جنگند و زِ صلح من چه آید
تــــو یکی نهای، هزاری، تو چراغ خود برافروز
- مولانا]