یک ساعته نشستم اینجا (توی دانشکده به مکان‌هایی مثل اینجا می‌گن وب‌نشین؛ میز و صندلی و پریز داره و ملت میان می‌شینن کاراشون رو می‌کنن. البته این یکی با بقیه یه کم فرق داره چون بزر‌گ‌تره و فقط برای دختراست ولی فکر نکنم اسمش فرق داشته باشه). اومده بودم کتاب بخونم ولی نخوندم و در حالی که بقیه دارن دربارۀ درس و دانشگاه و تمرین و پروژه حرف می‌زنن، من دارم وب‌گردی می‌کنم و واقعا از این زمان و مکان جدا شده بودم! این زمان‌هایی رو که یهو به خودم میام و می‌بینم برای دقایقی طولانی حواسم نبوده قبلش داشتم به چی فکر می‌کردم و اصلا نفهمیدم دوروبرم چی گذشته، دوست دارم. :)

من با شناخت ناقصی که از خودم دارم، خودم رو آدم تا حدودی درون‌گرا، خجالتی و دیردوست‌یاب می‌دونم. هرقدر که هم که در متن و ارتباطات مجازی بتونم (که البته به نظرم اینجا هم زیاد نمی‌تونم) راحت از احساساتم حرف بزنم، در عالم واقع برام سخته. سخته گفتن این جمله‌های دوستت دارم و دلم برات تنگ شده. فکر می‌کنم سرسری‌ان و چیزی توشون نیست. شاید چون موقع نوشتن بیشتر فکر می‌کنم ولی واسه حرف زدن اینجوری نیستم متاسفانه.


اولین باری که احساسات مجازی‌م زد بالا دی‌ماهِ ۹۵ بود. دفعه بعدی ترم چهار بودم و از سایت مرکزی که مثلا رفته بودم درس بخونم پست می‌ذاشتم و فکر کنم این دفعۀ سومه.

که احساس می‌کنم باید بنویسم چقدر خوشحالم از آشنایی با شماها و وبلاگ‌هاتون. و هرقدر هم کم‌ نظر بذارم جدیدا و فرق کرده باشم، می‌خونم‌تون و دوست‌تون دارم.


می‌‌خواستم نظرات اینم ببندم چون انتظار واکنشی ندارم. ولی نمی‌بندم و می‌شه اگر خواستین نظر بذارین، هر نظر بی‌ربطی حتی، ناشناس باشه که من حدس بزنم نویسنده‌ش رو؟ حدس زدن دوست دارم😶