من عاشق خوب‌های تصادفی و نخواسته هستم که بعدش می‌فهمم اتفاقا خیلی هم می‌خواستم‌شان! قبلا هم گفته‌ام؛ بهشان می‌گویم رزق‌های بی‌حساب.

مثال بارزش این است که دوست دارم یک روز را انتخاب کنم و از صبح تا شب هی با اسنپ بروم این‌ور و آن‌ور؛ و هی آهنگ‌های تصادفی‌شان را گوش کنم. هم آن‌ها که اولین بار است می‌شنوم و به دلم می‌نشینند و قسمتی‌شان را می‌نویسم که یادم باشد بعدا دانلود کنم و هم آن‌ها که در روزگاران دور کرم گوشم بوده‌اند ولی خیلی وقت است که بهشان گوش نداده‌ام و گرد فراموشی روی‌شان نشسته.


امشب عکسی که یک نفر برای پست اینستایش انتخاب کرده بود، این خاصیت را برایم داشت. گوشه‌ای از عکس را یک قالی (شاید هم گلیم یا زیرانداز؛ اسم‌شان را نمی‌دانم) اشغال کرده بود که در خاطرات من از خانۀ بی‌بی هم حضوری پررنگ دارد. یک قالی رنگ‌ورو رفته و قدیمی در گوشه‌ای از حیاط که آفتاب ظهر دم‌کردۀ تابستان، گرمش می‌کرد و بی‌بی با یک سینی کوچک از استکان‌های حاوی چای‌ خوش‌عطری که فقط در خانۀ مادربزرگ‌ها پیدا می‌شود، رویش نشسته بود و داد می‌زد و در صورت لزوم تهدید هم می‌کرد؛ که ما بازی‌مان را رها کنیم و بیایم بالا تا چایی سرد نشده بخوریم و باز برگردیم پی بازی‌مان.

+ می‌خواستم عکسی از شمعدانی‌های منظرۀ روبروی قالی را بگذارم. پیدا نکردم. فکر کنم حالا که فهمیدم نیستند، مجبورم بارِ به‌خاطر داشتن‌شان را خودم به دوش بکشم. 

++ بعد از جلسات مشاوره دیگر زیاد گریه نکردم. هنوز هم هروقت یادش میفتم، آن ماری را که سیمین در سووشون توصیف کرده بود احساس می‌کنم. که در قلبم چنبره زده و خوابیده و چون یاد نامش می‌کنم سر بلند می‌کند به نیش زدن. به هر حال بی‌بی‌ خیلی وقت است که رفته. و قالی [دل]گرم[کننده] و چای هل‌دار و شمعدانی‌هایش را هم با خودش برده. من هم دارم سعی می‌کنم به جای عذاب وجدان و حسرت، هی به این فکر کنم که همیشه به من می‌گفت الهی که چشم طایفه بشوی، دختر باشخصیتم و لبخند بزنم از این فکر که بی‌بی تنها کسی بود که به من زیادی امید داشت و در اوج روزهای نوجوانی؛ که همین کلمه کافی‌ست که شنونده اگر عاقل باشد، بفهمد نگارنده باشخصیت نبوده، معتقد بود نوه‌اش خیلی هم باشخصیت است :))


بعدانوشت: پیدا کردم عکسه رو *_* جای قالی زیر همین پنجره اولیه بود. :)