سلام
منم بطور خودجوش در چالش بهار شرکت مینمایم ( البته یه نیمچه دعوتی از جانب سارا به عمل اومدهها )
و البته اون آسوناشو مینویسم :دی
اولین خاطره از زندگیم :
زمانی که داداشم بدنیا اومده بود و من ۲سال و ۱۰ ماه و ۲۷ روزم بود ، بابام رفتهبود بیمارستان تا مامانم و داداشمو بیاره من خونه بودم و بیبیم . وقتی در حیاط رو باز کردن و من چشمم به اون جسم کوچولوی باندپیچیشده ی سفید افتاد ازش بدم اومد فلذا شروع کردم به بستن درهای هال که اونا نتونن بیان تو . البته ما دوتا در داشتیم که قدم نمیرسید قفلشون کنم فقط هلشون میدادم بسته شن و بین این دوتا در فاصله است . هی من یکیو میبستم و میرفتم سراغ اون یکی و هی بیبیم پست سرم میومد و درا رو باز میکرد لازم به ذکره من حین دویدن از این در به اون در جیغ زنان میگفتم : وااای لولوخُرخُره ، نمیذارم بیارینش تو و از این چرتوپرتها :دی
بهترین عکسی که از طبیعت گرفتم :
من کلا تو کارِ نمای دور نیستم و البتهی منظرهی جذابی هم ندیدم به این زودیا :)
ما که از مدرسه خداحافظی کردیم ولی عکساش هست و چون عکس تکی با یونیفرم نداشتم یه دستهجمعیشو میذارم و شمام برای اینکه بیکار نباشین و خسته نشین ، خودتون حدس بزنید من کدومم ؛ باشه ؟؟
به علت کمبود استیکر در دو مورد از تکنیک دوسر یه استیکر استفاده کردم :دی
ببخشین که بسی خلاصه و بیمزه بود ؛ به شدت درگیر جمعوجور کردن وسایلم و ردیف کردن بقیهی کارام هستم و این پست رو هم در حالی که توی خیابون توی ماشین نشستم براتون گذاشتم .
بعدا نوشت : راستی تو عکس بالا یک عدد معلم دینوزندگی هم حضور داره که یکی از بهترین معلمای دوران تحصیلم بوده :))