چند سال پیش چقدر احتمال می‌دادم که یکی از شب‌های بیست‌و‌سوم ماه رمضان سال‌های بعد یعنی امسال، با سه‌تا غریبه که بین‌شون احساس وصلۀ ناجور بودن می‌کردم و در عین حال خوشحال بودم از بودن باهاشون، تو یه ماشین نشسته باشم و دو ساعت تو کوچه‌ها و خیابون‌های حاشیۀ مشهد، جایی که ۹۰۰ کیلومتر از شهر خودم دوره، این‌ور و اون‌ور بریم و یک نفرِ پنجمی دربارۀ اعتیاد و شرایط نامناسبِ صاحبان خونه‌ها برامون حرف بزنه؟ 
که آخرش، شیشۀ پنجرۀ سمت شاگرد پایین باشه و مست از خنکای باد گوش بسپرم به صدای خوانندۀ خارجی‌ای که نمی‌دونم کی هست و چی می‌خونه و به این فکر کنم که کی می‌دونه سال‌های بعد چی می‌شه؟
که برای سحری، مهمون خونه‌ای بشم که از صاحب‌خونه‌ش فقط این رو بدونم که هم دلش و هم رنج‌هاش بزرگن، خیلی بزرگ‌تر از مال من؛ و توی چشم‌های پیرزن ایستاده گوشۀ حیاط چیزی رو ببینم که نمی‌دونم چیه ولی غمگینم می‌کنه.

بعد از دیدن فیلم متری شیش‌و‌نیم با خودم فکر می‌کردم که ممکن بود داداش من جای اون باشه و گریه می‌کردم. و امشب همه‌ش فکر می‌کردم ممکن بود من جای این دخترا و خانما باشم، با این رنجِ واقعی بسیار، و دلم می‌خواست گریه کنم. امیدوارم هیچ‌وقت یادم نره این رو. که واقعا ِ واقعا، و نمی‌دونم چجوری بگم که بفهمین چقدر احساس می‌کنم واقعا، ممکن بود ما جای اونا باشیم. و امیدوارم که بتونم و همیشه برام مهم باشه که وظیفه‌م رو نسبت بهشون انجام بدم. امیدوارم آرزوی سال‌های بعد، باورها و آرزوهای این آرزوی بیست‌و‌یک‌ساله رو هنوزم بفهمه.