سری دوم که رفتم اردوی رصدی، آسیه و سما رو هم گفتم بیان. تو اردی‌بهشت بود. یه قسمت بود که من و آسیه کنار هم دراز کشیده بودیم و به بالا که بخشی از گنبد رو شامل می‌شد و بخش بزرگ دیگه‌ش، آسمون و ستاره‌های بی‌شمار بودن نگاه می‌کردیم و اون داشت قصۀ غیاث‌الدین جمشید کاشانی رو تعریف می‌کرد که یه ربطی به ستاره‌ها داشت و الآن هیچی ازش یادم نمیاد. فقط یادمه که برای دقایقی انقدر احساس بی‌نهایت بودن می‌کردم که فکر می‌کردم الآن همه‌چی کافیه. بی‌نهایت مگه می‌تونه ناکافی باشه اصلا؟

بعدش که رفتیم و به جمع پیوستیم هم از فرصت‌ها آسون نگذشتم و وقت‌هایی هم که بچه‌های کانون نجوم داشتن برامون صحبت می‌کردن، هرجا که احساس می‌کردم کسی حواسش نیست و بی‌احترامی به جمع نیست، دراز می‌کشیدم و به آسمون نگاه می‌کردم. سرم رو به آسمون بود و دربارۀ بزرگ بودن جهان می‌شنیدم، دربارۀ ابعاد جهان و تعداد کهکشان‌ها و ستاره‌ها. تازه فقط اون تکه‌ش که تا الآن کشف شده. احساس یه نقطۀ بی‌جا و مکان رو داشتم. احساس یه نقطه وسط یه صفحۀ خیلی بزرگ. به این فکر می‌کردم که خدا چجوری این همه نقطه رو مدیریت می‌کنه و حواسش به همه هست؟ 

تو راه برگشت، کنار پنجره نشسته بودم، و من عاشق شب و اتوبوس و جاده و آسمون با همم، و کل مسیر این آهنگ محمد اصفهانی تو گوشم بود که باور نکن تنهایی‌ات را. و هر وقت که احساس نیاز کنم به بی‌نهایت بودن، این رو می‌ذارم که حداقل مقادیر کمی از حس‌وحال اون روز برام تداعی شه. و احساس وصل بودن می‌کنم با گوش دادنش. مخصوصا اون جاش که می‌گه؛ هر جای این دنیا که باشی، من با توام، تنهای تنها. 

+دوستم ترجمۀ یه آیه رو گذاشته بود اینستاش که اینجوری نوشته شده بود: "جوری ساخته‌ام تو را، که جز با یاد من آرام نگیری. بدان هر آنچه که شد، تو خدایت را داری." این جملۀ دومش، با این مدل ترجمه، دلم رو آروم می‌کنه. 

++ دربارۀ عنوان هم بخشی از آهنگی‌ست به نام قطار خالی، از حیدو هدایتی، و جنوبیه. و اینکه دیگه وقتی می‌شنوم خونه، یاد محل زندگی‌م نمیفتم. یاد home میفتم. و اینکه فکر می‌کنم هنوز کلی خونه هست که باید پیداشون کنم. شاید این پاراگراف آخر و عنوان بی‌ربط بودن، ولی خب هم از عنوان و هم از لینکی که گذاشتم حس خوبی می‌گرفتم و گفتم شما رو هم شریک کنم. :)