بعضی وقتا فکر می‌کنم یه سنگ بزرگم ته اقیانوس؛ نه حتی یه قایق روی آب. چون گاهی نور رو احساس نمی‌کنم، و گاهی فکر می‌کنم حتی به‌طور تصاذفی و توسط امواج خروشان و باد و طوفان هم قرار نیست به ساحلی، کرانه‌ای، جایی برسم.

 

+ پیش‌نویس بوده. یادم نیست برای چی غمگین و ناامید بودم. ولی به تاریخش که نگاه می‌کنم، روزهای سخت موندن توی خوابگاه برای کارآموزی و خود کارآموزی بیهوده‌م به یادم میان. و خب واقعا خوشحالم که اون تابستون که برام خیلی طولانی می‌گذشت، تموم شد. هرچند که از گذروندن تابستون با آسیه و غذا درست کردن‌ها و بیرون رفتن‌های اندک‌مون خوشحالم. :) امروز 15 خرداده و باورم نمی‌شه که هنوز یک سال کامل هم ازش نگذشته.