از این میزها هست که تو دانشگاه میذارن و یا طرحی رو معرفی میکنن، یا محصولی رو میفروشن و یا...
الآن پشت یکی از اینام. احتمالا دفعۀ آخریه که به عنوان نفر اول و تنها و وقتی همهچیز آماده نیست، داوطلب میشم برای این کار.
چون که خودم وقتی اون طرف میز قرار دارم بدم میاد صدام کنن و شروع کنن به توضیح دادن، صبر میکنم هرکس خودش نظرش جلب میشه، ازش میپرسم که میخواد براش توضیح بدم یا نه.
یک نفر نزدیک شد و پس از سلام و لبخندی محتاطانه، وقتی اسم اجراکنندۀ طرح رو شنید، گفت برو بابا مزخرفه و رفت.
میدونم خیلی غیرمنطقیه ولی اینجور وقتا همیشه فکر میکنم به خاطر چادر و نوع پوششمـه. شاید وقتی بقیۀ بچهها اومدن واسه شیفتشون وایسم ببینم با اونا چه برخوردی میشه. بیخیال. از این مورد بگذریم.
اوین باریه که به یه چیزی اعتقاد دارم و کسی جلوی خودم بهش میگه مزخرف. دوست داشتم منم این جرئت رو داشته باشم. اینقدر بیپروا بدون در نظر گرفتن هیچ چیزی به یه نفر بگم مزخرفه برو بابا. چیز کوچکیه. ولی برای من غیرممکنه انجام دادن این رفتار. و احساس جالبتری که بعد از شنیدن این حرف بهم دست داد اینه که با خودم فکر کردم نکنه واقعا مزخرفه؟ همینقدر سریع شک میکنم به همۀ چیزهایی که بهشون باور دارم. در واقع انگار به هیچی باور ندارم. افکار و باورهام با نوجوونیم فرق زیادی کردن و راضیام از این تغییر. ولی گاهی دلم برای اون احساس اطمینان و کلهشقی حاصل از این فکر که امکان نداره اشتباه فکر کنم تنگ میشه. نه که اشتباهاتم رو نپذیرمها، اتفاقا زود هم قبول میکردم اگه کسی بهم میگفت ولی قبلش شک نداشتم به خودم. برعکس الآن.
آخرین پست سارا (توی پیوندها: Six Feet...) اسمش اینه؛ نامهای به گذشته. چیز باحالیه. اگه خواستین بخونین و بنویسین برای خودتون. منم شروع کردم به نوشتن. یه کم زیادی شخصی شده. کمترش میکنم و میذارم تو وبلاگ :)