این تصویر پایین، بخشی از نقاشی روی یکی از دیوارای خونۀ طبرسی جمعیت امام علی مشهده. کل نقاشی، یه کرۀ زمین سبز و آبیـه که یه عالمه بچۀ شاد و خندان و متفاوت دورش ایستادن و دستهای هم رو گرفتن. من این بچههه رو بیشتر از بقیه دوست دارم. من رو یاد وقتایی میندازه که بارونِ رگباری میاد "و در چنان شرایطی میاد که گریز از وی ممکن نیست"¹ و توفیق اجباری بهم دست میده و تا جایی که ممکنه خیس میشم. فکر میکنم این فسقلی چشماش رو محکم بسته و یا داره شکرگزاری میکنه یا داره آرزو میکنه.
نمیدونم چرا ولی من هرسال پاییز که میشه، یعنی سه ماه زودتر از تولدم، شروع میکنم به جمعبندی سالی که گذشت و دنبال یه نماد یا شعار یا آرزو میگردم برای سال بعدم. مثل انتخاب شعار سال نوی شمسی :| امشب بعد از گذروندن یه روز طولانی و هیجانها و احساسات گوناگون متشکل از خستگی و شادی و غم، شعارم رو انتخاب کردم. دوست دارم آرزوی بیستودوساله بتونه [بهتر و بیشتر نشونهها و جزئیات دلپذیر زندگی رو ببینه]. و همچنان دارای قدرت ربط دادن چیزهای کوچک و بیربط بههم و درآوردن تصویرهای بزرگ و بلندپراوازانه و قشنگ از دلشون باشه. دوست دارم ترس و شجاعت رو، از دست دادن و بهدست آوردن رو و غم و خوشحالی رو درهم تجربه کنم ولی چیزی که آخرش از این زوجها یادم میمونه، مولفۀ دومشون باشه. دوست دارم روز تولدم، هنوز از بزرگ شدن خوشحال باشم و حسوحال این بچه رو داشته باشم. :)
1. شمس لنگرودی: "در انتظار توام. در چنان هوایی بیا؛ که گریز از تو ممکن نباشد."
+ آقا ما دیروز رفتیم نمایشگاه کتاب. بعد کتابهایی رو که خریده بودم گذاشته بودم تو کیفم. موقع بیرون اومدن مقداری زیتون ساده و زیتون پرورده هم از اون غرفههای متفرقه خریدم. دقیقا قبل از خروج هم برای اولین بار تو عمرم یه ظرف باقالی گرفتم که ببینم چه مزهاین اینا. بعد اومدیم ایستگاه اتوبوس کنار نمایشگاه و یکی از همکلاسیهای دانشگاه رو دیدیم که از قضا کتابدوست و فرهنگی و تو این مایههاست. و ایشون در دستان من که تازه از نمایشگاه کتاب اومده بودم بیرون چه چیزی میدید؟ زیتون، زیتون پرورده و یک ظرف باقالی که بخار هم ازش بلند میشه :| برای لحظات بعدش که خندیدم و احساس ضایع بودن باحالی که داشتم جاتون خالی ولی خدا نصیبتون نکنه :دی
++ من همیشه شکلات میذاشتم تو کیفم واسه بچهها. امشب کنار حرم فکر کردم شاید بشه چیز دیگهای فراهم کرد که کمتر هم مضر باشه. خودم به اوریگامی درنا فکر کردم که چندتا بسازم و بذارم تو کیفم. شما چیزی به ذهنتون نمیرسه؟
