من این‌جوری‌ام که اگر دوست‌هام نباشن، ترجیح می‌دم تنها باشم. وقت‌هایی که میام خوابگاه و می‌بینم علاوه بر دوستم، اون یکی هم‌اتاقی‌ هم تختش مرتبه و نشان از شب برنگشتن داره، زیاد ناراحت نمی‌شم از نبودن آسیه و شروع می‌کنم به برنامه ریختن برای اون شب. اول نمی‌دونم از کجا شروع کنم. فیلم سینمایی؟ چند قسمت سریال؟ کتاب داستان؟ کتاب‌های روان‌شناسی؟ چندین لایه غوطه‌ور شدن تو کانال‌های تلگرام و پیدا کردن آهنگ‌های جدید؟ یا چرخیدن توی اکسپلورر اینستا و پیشنهادات پایان‌ناپذیرش؟ گاهی هم یه ناخنک به هرکدوم می‌زنم. 

امشب اول تصمیم گرفتم استوری‌ها رو ریپلای کنم و سر صحبت رو باز. حدیث ازم پرسید که کنکور ارشد ثبت‌نام کردم آیا؟ گفتم نه بابا ۹ترمه‌ام من. گفت که در بعضی موارد می‌شه و یه سرچ بکنم، آخرین مهلتش امشبه. من مثل روزایی که بی‌برنامه‌ام و هر بادی به هر جهت می‌برد مرا، یه‌کم استرس گرفتم و با خودم حساب‌و‌کتاب کردم که واقعا نمی‌خوام؟ بعد بهش جواب دادم که "نه، دوست دارم پاییز سال بعد* هنوز اینجا و با این آدما باشم". کدوم آدما؟ همینایی که بعضیاشون حتی نمی‌دونن ازشون خوشم میاد و البته اونایی که خاطراتِ بسیار داریم. وقتی اون جمله رو گفتم سرشار شدم و به خودم گفتم باید بیام این حس آروم و خوب رو تو وبلاگم بنویسم. با یکی دیگه از دوستامم سر صحبت رو باز کرده بودم. تا اینجا همه‌چی خوب بود و در قسمت بالای منحنی سینوسی یک شب تنهایی قرار داشتم. دوستم ازم یه چیزی خواست، و من هم دوست دارم بگم نه و هم بگم آره. یه بخشی از وجودم دوست داره مثل قبل و تا همیشه گم‌وگور و بی‌نام‌ونشون باشه و توی خاطره‌ای نباشه و خاطره‌ای نداشته باشه. یه بخشی از وجودمم خسته شده از کوتاه اومدن، دلش می‌خواد اونم وجود داشته باشه. اینقدر من جلوش رو نگیرم. دیدم بهتره برم نمازم رو بخونم و بعد بیام بشینم پای دردِ دل بخش‌های مختلف وجودم، چون ممکنه قضا بشه اگه بخوام اول به اینا توجه کنم. بعد که نمازم تموم شد، همون‌جا خوابیدم پای سجادۀ کوچولوی سبزآبی‌م. دوست داشتم سرم رو می‌ذاشتم رو پای یکی. یاد بی‌بی افتادم. یادم نمیاد که حداقل تو بزرگی‌هام این کار رو کرده باشم و سرم رو گذاشته باشم روی پاش. این جلسه مشاورم می‌گفت سوگواری کنم. هرجور که دوست دارم. آروم یا با صدای بلند. گاهی فکر می‌کنم تموم شده؛ ولی گاهی هم وقتی حرفش می‌شه، اون هیولای زیبا و غمگین وجودم که تو یه جایی که فکر می‌کنم دست‌نیافتنی‌ـه زندانی‌ شده، صداش در میاد و شروع می‌کنه آواز غمگین خوندن. و اون لحظه من می‌فهمم که اشتباه فکر می‌کردم. به اندازۀ کافی دست‌نیافتنی نیست. صداش می‌رسه بهم. سریع اشکم در میاد. اگه تنها باشم، جلوی قطرات بعدی رو نمی‌گیرم. این‌قدر گریه می‌کنم که فکر می‌کنم واقعا قرار نیست تموم بشه. بعد به خودم می‌گم تو سه‌چهارماه بود که اصلا یاد بی‌بی‌ هم نیفتاده بودی. این اداها چیه درمیاری که فکر می‌کنم قرار نیست تموم بشه؟ نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم. می‌دونی، من تازه بزرگ شده بودم. بی‌بی تازه داشت از خاطرات دوران سخت جوونی‌ش برام تعریف می‌کرد. من هنوز اون وردی رو که وقتای مسافرت می‌خوند و به ماشین‌مون فوت می‌کرد حفظ نکرده بودم. من دو ماه کمتر از بقیه داشتمش. من باهاش خداحافظی نکرده بودم. دلم تنگ شده. برای وقتایی که بی‌بی بود و خیلی چیزهای دیگه هم بودن. پا شدم جانمازم رو جمع کردم و آماده شدم برای گریه کردن. هی یه کم گریه کردم و یه کم به بخش‌های مختلفم گوش دادم. اینجا هم قسمت پایین منحنی سینوسی امشب بود. خنده‌ها و گریه‌هام رو کردم و می‌خوام پستم رو با چیزهایی که از قبل برنامه داشتم بنویسم به پایان ببرم و برم به جای تمام اون کارهایی که قرار بود بهشون ناخنک بزنم، یه کمی از پوشۀ عکس‌هام رو مرتب کنم :) و فردا هم با خیال راحت دیر بیدار شم؛ با چشمای پف‌کرده‌ای که دوسشون دارم! :)

 

۱. جامونده از پست قبل: گفتم که قیافه‌ای که برای شباهنگ متصور شده بودم، با قیافه‌ای که داشت فرق می‌کرد. اون اولِ اول که شروع کردیم به راه رفتن؛ فکر می‌کردم دارم با یه آدمِ کاملا غریبه راه می‌رم و حرف می‌زنیم. بعد همین‌جور که از چیزهای مختلف حرف زدیم و به وبلاگ هم رسیدیم، کم‌کم قیافۀ واقعی‌ش محو می‌شد و همون قیافه‌ای که خودم سه‌ساله براش تصور می‌کردم، جاش رو می‌گرفت. الآن واقعا تا به عکسی که باهم گرفتیم نگاه نکنم یادم نمیاد چه شکلی بود! جالبه برام :)) دقت کردم که این حس رو برای بعضی آدمای دیگه؛ مثلا بعضی هم‌کلاسی‌هام، اعضای فامیل یا حتی دوستایی که دیربه‌دیر می‌بینمشون هم دارم. من کلا زیاد روم نمی‌شه به چهره و چشم‌های آدما نگاه کنم. وقتی میرم عکس‌های آلبوم رو می‌بینم یا عکس‌های پروفایلشون رو، انگار دارم برای اولین بار قیافۀ اون آدم رو می‌بینم. و همین اتفاقی که شرح دادم میفته بازم.

 

۲. چند وقتی‌ بود که از تتو خوشم اومده بود. ولی خب من اگر هم می‌تونستم با همه‌چی‌ش کنار بیام، با دردش نمی‌تونم :دی دیروز چشمم خورد به یه مغازه‌ای که تبلیغ حنای هندی رو کرده بود. شب قبلش هم یکی از این اینفلوئنسرهایی که دنبال می‌کنم از سفرش به بندرعباس گفته بود و فیلم گذاشته بود از حنا گذاشتنش. چنین شد که پاهام رفتن سمت مغازه و خریدم اوشون رو. قیف‌ماننده و یه‌طرفش به اندازۀ سوزنِ ضخیم نازکه و از اونجا حنا میاد بیرون. یه شابلون هم خریدم که چندتا طرح داره. من به خاطر طرح کبوتر و ستاره خریدمش. کلا زیاد به آسمون و پرواز و کفتر علاقه دارم. آسیه می‌گه شاید تو زندگی قبلی‌م کفترباز بودم :دی دیشب یه‌ کفتر روی ساعدم زدم و با اینکه دوسش دارم ولی فکر می‌کنم بهتره بگردم تو نت پیدا کنم. یا حتی از بین این همه عکس‌هایی که از کفترهای حرم یا خیابون طبرسی گرفتم انتخاب کنم و یه چیزی تو مایه‌های شابلون ازش در بیارم. خیلی ذوق داشتم بابت این قضیۀ حنا و خواستم به سمع‌تون برسونم. :|

    ۲.۱. محبوب‌ترین پیکسلم زمینۀ آبی داره و دوتا کفتر سفید توش پرواز می‌کنن و پایینش نوشته پرواز با تو باید. بالاخره تونستم خودم رو متقاعد کنم کنج کمد یا ته کیف به‌درد نمی‌خوره و اون پیکسلِ بی‌نوا رسالتش تو چشم بودنه، حالا چشم خودت یا دیگران. و با اینکه می‌ترسم گم بشه، یکی دوماهه زدم به کیفم. 

     ‏۲.۲. در این عکس هم جمعی از کفترهای طبرسی رو مشاهده می‌کنین که هر پنج‌شنبه که من اونجا هستم و دارم برمی‌گردم، تو آسمون می‌چرخن. 

 

 ‏۳. فکر می‌کنم که جدیدا خیلی دارم مسخره می‌کنم دیگران رو و در جمع‌هایی که دیگران رو مسخره می‌کنن، حضور فعال و مشارکت دارم. باید بیشتر حواسم رو جمع کنم و حواسم به زبونم باشه. کم‌کم دارم زیادی بی‌رحم می‌شم. 

 

* "پاییز سال بعد"... عبارت جالبی‌ست. پاییز ۹۵ یه بلاگری بود با این نام. تیر ماه ۹۷ روزی که رفته بودیم دانشکده آخرین پروژه رو تحویل بدیم و داشتیم با بچه‌های مشهدی خداحافظی می‌کردیم، ترانه بین حرف‌هاش گفت خداحافظ تا پاییز سال بعد و البته که منظورش دو ماه بعد بود. به نظرم خیلی قشنگ بود برای خداحافظی. از اون روز این عبارتِ پاییز سال بعد برای من یه‌جوریه که انگار هم دوره و هم نزدیکه. :)