۱. پنجشنبۀ گذشته بعد از دوسه هفته رفتم حرم. نمیدونم یادتون هست یا نه ولی ترم اول و دوم خیلی از ملت عکس میگرفتم؛ یعنی گوشیشون رو میدادن که ازشون عکس بگیرم. من دوست دارم این کار رو. و دوست دارم که عکسشون قشنگ بشه. نور و فوکوس رو تنظیم میکنم و اگه لازم بشه چندتا عکس میگیرم ازشون و خیلی هم خوشحال میشم که به قول خودشون وقتم رو میگیرن :)) هفتۀ پیش یه خانوم و آقایی بهم گفتن که ازشون عکس بگیرم؛ و گوشی خانومه همون موقع که تو دست من بود و سعی داشتم یه کم از نورانی بودن گنبد بکاهم و نمیشد، خاموش شد. آقاهه هم گوشی همراهش نبود. گفتم اگر مشکلی ندارین با گوشی خودم میگیرم و تو واتساپ یا تلگرام براتون میفرستم. یه کم تعارف کردن ولی بالاخره قبول کردن. خوشحال شدم چون با دوربین گوشی خودم بلد بودم از نورانی بودن گنبد بکاهم :دی خانومه شمارهش رو داد و گفت وقتی برگردن شهرشون میتونه آنلاین بشه و تشکر کرد و رفتن. شب شمارهش رو ذخیره کردم. عکس پروفایل واتساپش رو نگاه کردم و با خودم فکر کردم که چقدر دوست دارم اگر مادربزرگ شدم، همچین تصویری به عنوان عکس پروفایلم داشته باشم. خانومه چادری بود، یه روسری گلگلی سرش بود و پشت سرش دریا بود و از چادرش مشخص بود که باد میومده. آخرین بازدیدش برای دوشنبه بود. از پنجشنبه به اینور هروقت که واتساپ رو باز میکنم یه نگاه میندازم ببینم پیامم سین شده یا نه. هنوز آخرین بازدیدش بهروز نشده. دوست دارم زودتر سین کنه و بخش بدبین وجودم نتونه بیشتر از این فرضیههای بد بچینه.
۲. شب یکشنبه یهویی آسیه از تخت بالا اومد پایین و کادویی رو گرفت بهسمتم و گفت تولدت مبارک. یک یادداشت هم روش بود. همینجور که به آخرش نزدیک میشدم یهکم چشمامم خیس میشد. هی به خودم میگفتم واقعا من رو میگه؟ حتی از خودشم پرسیدم که اینا رو واقعی نوشتی؟ البته به گریه نرسیدم؛ چون آخرهاش یه بیت شعر بود که خیلی دوسش داشتم و نیشم باز شد وقتی دیدمش و یک کلمه هم بود که توی اون هفته زیاد بهش خندیده بودیم. و هربار که میخوندمش دقیقا همین سیر بغض و خنده رو طی میکردم.
۳. من یه بار قبلا به نغمه پیام داده بودم که میای بریم روی چمنهای کنار کتابخونۀ مرکزی دراز بکشیم و آسمون رو نگاه کنیم؟ و نتونسته بود بیاد. هفتۀ پیش توی گروهی که من و خودش و حنانه و سارا هستیم و بهخاطر یکی از پروژهها تشکیل شده، پیام داد که میاین دوشنبه بریم ناهار رو روی چمنهایی که آرزو میگفت بخوریم؟ و برنامهش چیده شد. دوشنبه روز تولد من بود. مامانم میگفت کیک تولد بخر و با خودت ببر که با دوستات شاد باشین. میگفتم بابا دارم میرم دانشکدهها! حالا میخوایم یه ناهار هم دورهمی بخوریم. فقط یه کم شکلات خریدم و رفتم دانشکده. من و حنانه موظف شدیم بریم چمن مناسب پیدا کنیم و نغمه و سارا و آسیه و ثمین هم بهمون بپیوندن. و واقعا برای من جالب بود که چرا اینا نصفشون ناهار خوردن و اون یکی نصفهشون هم عین خیالشون نیست بیان ناهارشون رو بگیرن. ما دوتا ناهارمون رو گرفتیم و رفتیم یه جایی پشت کتابخونه زیرانداز پهن کردیم و نشستیم به انتظار بقیه. و دقایقی بعد از اومدن دوتاشون، دوتای دیگهشون با کیکی که دوتا شمع دو روش بود از راه رسیدن. حیف که کلا آدم لمسیای نیستم وگرنه این صحنهها بوس و بغل میطلبن. حتی جیغ خوشحالی هم خوبه. ولی من اینم بلد نیستم. شمعها رو روشن کردن و از بیستودو برعکس شمردن که من فوت کنم و تاکید کردن که یکی از آرزوهات رو بلند بگو. نصفش رو به این فکر کردم که یعنی به اون آرزو فکر بکنم؟ شدنیه؟ نصف دیگهش رو به این فکر کردم که یعنی بلند بگم؟ فوت کردم و فقط زمزمهش کردم، طوری که خودمم نشنیدم. کیک رو که بریدم، یکی گفت باید بذاری یهکم به صورتت بزنیم. گذاشتنم به این صورت بود که فرار نکردم و اجازه دادم که دستهام رو بگیرن و یکیشون کیک بزنه بهم :دی بعد از خوردنش، کمی اضافه اومده بود. یکیشون شروع کرد و دوتاشون ادامه دادن و آخرش اینجوری بود که هر پنجتامون در حال دویدن بودیم، از دست همدیگه یا بهسوی همدیگه. تا حالا اینقدر راحت و رها تو دانشگاه ندویده بودم. خوشحالم که اون روز حنانه حواسش بود جای غیر شلوغی رو انتخاب کنیم و کسی هم بهمون گیر نداد. این بود خاطرۀ من از اولین تولد غافلگیرانهای که با دوستان دانشگاهم داشتم :دی
۴. دیروز هنوز خوشحال بودم. شب توی یادداشتهای گوشیم نوشتم که یادم باشه امروز به جای داشتن، از تکتک لحظههای بودن لذت ببرم. و خب امروز خیلی حال خوبی داشتم. باید حداقل یک روز در هفته رو واقعا به این جمله عمل کنم.
۵. یک هفته پیش (یعنی دقیقا چهارشنبه) جشن داشتیم توی دانشکده. بچهها یه کلیپ درست کرده بودن که اکثر استادها توش بودن. و چون بیشتر کارهاش رو بچههای ورودی ما انجام داده بودن، جوری بود که با ورودی ما همخوانی کامل داشت. یعنی مثلا توی شعر برای درس مبانی از استادهایی نام برده بودن که استادهای مبانی ورودی ما بودن. و من واقعا خوشحالم از دیدن و داشتن اون کلیپ. الآن خیالم راحته که اگه بعدا دلم تنگ بشه یه چیزی هست که نگاهش کنم. الآن فکر میکنم که بعدش بیشتر گریه میکنم و سبک میشم؛ ولی شاید اون موقع فقط لبخند بزنم و بگم یادش بخیر.
۶. بنده پنج روز از این هفتۀ زیبایی رو که گذشت، دچار استرس ارائۀ سهشنبه و دلدرد و حالت تهوع بودم که در نوع خودش بیسابقه بود. ولی به خوبی بقیۀ خاطراتش ندیده میگیریم ^_^