اون چیزهایی رو که شبیه هم بودن، گنجوندم توی یه مورد.
۱. کمک کردن و خوشحال کردن دیگران. و بهطور عامتر، خوشحالدیدن آدمها.
۲. یک نفر ازم تعریف کنه. من از اینکه قربونصدقهم برن خوشم نمیاد [گاهی اوقات وقتی مامانم خداحافظی میکنه ولی یهو یادش میاد که شونصدتا عبارت قربونصدقهطوری ردیف نکرده، من وانمود میکنم که بعد از خداحافظی چیزی نشنیدم و قطع میکنم] ولی از اینکه یه نفر یه چیزی در من ببینه، هرچند کوچک، و بهم بگه خوشم میاد؛ مخصوصا اگه بهش نگفته باشم که نیاز دارم و نیاز داشته باشم و تا چند روز هم بهش فکر میکنم.
۳. پیدا کردن ارتباط بین چیزهای ظاهرا بیربط. مثلا وقتهایی که به این فکر میکنم که اگه یکسری اتفاقها نمیافتادن و یکسری تصمیمها رو نمیگرفتم، آخرش به جایی که هستم و دوسش دارم، ختم نمیشد. و نکتۀ مهم اینه که من زیاد در اون اتفاقها و تصمیمها نقشی نداشتم. یعنی داشتم ولی نه با هدف رسیدن به این نقطه. و آخرش به این نتیجه میرسم که میتونم به خدا اعتماد کنم که آخر همهچی خوبه، حتی اگه در طول مسیر اینجوری بهنظر نرسه.
و پیدا کردن رابطهای بین اعداد که زیرمجموعۀ همین مورده. مثلا یکی از اولین پستهای اینستاگرام من عکسیست که از فاکتور فروش تریای دانشکده گرفتم. ۱۳ دی بود و اون فاکتور در ساعت ۱۳:۱۳:۱۳ چاپ شده بود. من اون روز به هرکس که رسیدم نشونش دادم و درنهایت وقتی آدم جدیدی پیدا نکردم، پستش کردم. یا چند روز پیش که نمرههای سیگنال اومد و من و دوستم جفتمون با نمرۀ نزدیکبههمی افتاده بودیم و رتبهمون در کلاس پشت سر هم بود، من ابتدا لازم دونستم کمی از این توالی ذوق کنم. آخه مگه چقدر احتمال داشت توی کلاس چهلپنجاه نفره و با اون نمرههای تا دو رقم اعشار ما چنین رتبههایی کسب کنیم؟ و سپس برای نمرهم حرص خوردم و با دوستم همدردی کردم و در گفتن الفاظ نامناسب به استاد مشارکت کردم.
۴. بچه. محبت بچهها، چه در رفتار و چه در گفتار. حرف زدن با بچهها و شنیدن داستانهای خیالیشون یا ناراحتیها و شادیهاشون. تماس فیزیکی باهاشون؛ میدونین، من زیاد آدم لمسیای نیستم ولی بچهها گوگولیان، نرمن و آسیبپذیرن و خوشم میاد که آروم و بااحتیاط نازشون کنم. اینکه یه بچه اسمم رو جور باحالی تلفظ کنه. و در نهایت بهخواب رفتن یه بچه توی بغلم یا روی پاهام.
۵. خوندن شعر جدیدی که دوسش داشته باشم، یا حتی یک عبارت جدید و لطیف که دوسش داشته باشم. پیدا کردن یک نویسندۀ جدید که بعد از خوندن دومین کتاب ازش، بفهمم بهم میخوره و میتونم بقیۀ آثارش رو هم بخونم. شنیدن آهنگی که جدید نباشه ولی من تازه گوشش بدم و ازش خوشم بیاد. پیدا کردن یک سایت یا وبلاگ یا کانال جدید که بفهمم میتونم تا ته آرشیوش رو بخونم. و اگه از دنیای کلمهها فاصله بگیریم، یک فیلم جدید (که البته اونم توش گفتوگوهای قشنگ داره مطمئنا).
۶. چشمتوچشم شدن با آدمهایی که دوستشون دارم و نمیدونن و میخواستم یواشکی و مثلا اتفاقی و طوری که نفهمن نگاهشون کنم. بعد از این واقعه من سریعا روم رو برمیگردونم و شروع میکنم به سرزنش کردن خودم و عصبانی شدن. ولی ته دلم خوشحالم و همینجوری که بیشتر بهش فکر میکنم، آخرش در حالی که همچنان از خودم عصبانیام، خندهم میگیره.
۷. دراز کشیدن تو هوای آزاد و دیدن آسمون آبی یا ابری و درختها و شنیدن صدای پرندهها و پیچیدن باد لای شاخوبرگها. یا اگه شب باشه، غرق شدن توی اون همه ستاره و منتظر بودن برای رد شدن شهاب.
[من وقتی راهنمایی بودم قبل از خواب یه نیم ساعتی رو به آسمون نگاه میکردم. یعنی میرفتم تو حیاط و روی صندوق عقب ماشینمون دراز میکشیدم و به ستارهها نگاه میکردم و منتظر میموندم شهابی، ستارۀ دنبالهداری چیزی رد شه که بتونم آرزو کنم. و اون دو هفتهای که ماشین رو فروخته بودیم و منتظر ماشین جدید بودیم، من فقط از این جهت کمبودش رو حس کردم که صندوق عقبی نیست که روش دراز بکشم و ستارهها رو ببینم. البته که من از آرمانهام دست نکشیدم و همینطور ایستاده به آسمون نگاه میکردم و روز بعدش گردندرد میکشیدم و راضی بودم]
۸. پیدا کردن رویا و هدف جدید و فکر کردن بهش قبل از خواب و امیدوار بودن بهش.
۹. پیدا کردن آدم جدیدی برای کشف کردن. اون لذت کشف شباهتها. و حتی تفاوتها.
۱۰. گذروندن یک روز خوب با دوستان. و هی نگاه کردن به عکسهای باقیمونده. یا اگه عکسی نیست، فکر کردن به وقایع اون روز.
۱۱. هر چیزی که من رو یاد خاطرات خوب گذشته بندازه؛ مثل در دست داشتن گل نرگس.
۱۲. چند ساعت ابتدایی سفرهای جادهای تنهاییم، که منظره زیباست، راننده آهنگهای خز قشنگ و خاطرهانگیز میذاره و به این فکر میکنم که تا چند ساعت آینده میرسم به جایی که مرا منتظرند یا خوش میگذره.
۱۳. برم دکتر و بگه نیازی به آمپول ندارم :دی
۱۴. اون شب که گفتم میخوام برم پوشۀ عکسهام رو مرتب کنم، یه پوشۀ جدید با نامِ "یهجوری که انگار میخواد بگه دوسش داره" ایجاد کردم و چندتا عکسی رو که این نام بهشون میخورد منتقل کردم بهش. نامش رو از اون کتابه آوردم که خانومه هی میگه بگو آ یهجوری که انگار فلان. این مورد آخر خوشحالیها پیدا کردن عکس جدیدی از این دستهست. مثلا این:
+ فکر کنم بیست روزی میشه که زیاد وبلاگ نخوندم بهخاطر امتحانها و پروژهها. از فردا دیگه شروع میکنم :))
