هر انسانی که نمی‌توانم دوستش بدارم 

سرچشمه‌ی اندوهی‌ست ژرف 

برای من.

 

هر انسانی که روزی دوستش داشته‌ام

و دیگر نمی‌توانمش دوست بدارم

گامی‌ست به‌سوی مرگ

برای من.

 

-ژئو بوگزا، برگردانِ محسن عمادی

 

من وقتایی که حالم به لحاظ جسمی خوب نیست، روحمم نشتی پیدا می‌کنه؛ یعنی هی حقایقی که سعی می‌کردم زیر آب نگهشون دارم، می‌زنن بالا و می‌خوان سرریز کنن. بیشتر از همه «دوستت دارم»هایی که نگفتم اذیتم می‌کنن. نه به یک شخص خاص. به خیلی‌ها. امروز این متن بالا رو توی کانال دوستم دیدم و دچار سرریز شدم. مامانم فکر کرد از درد دارم گریه می‌کنم. بهش گفتم از دل‌تنگی آینده‌ست. به روزی فکر می‌کردم که تحصیلم توی اون شهر تموم می‌شه و یه روزی هست که ممکنه آخرین روزی باشه که دوستای مشهدی‌‌م رو می‌بینم. گفت هرجایی که بری بازم دوست پیدا می‌کنی. نمی‌دونم چرا نمی‌تونم مامانم رو متوجه کنم که درد من دوست پیدا کردن نیست. درد من ندیدن اون آدم‌هاست، دقیقا خودِ اون‌ها. من می‌دونم وقتی نزدیک نباشیم، بالاخره یه روزی ته ارتباط‌مون ختم می‌شه به لایک و کامنت اینستا و چندتا شکلک و نهایتا تبریک عید و تولد. و این رو هم می‌دونم که یه روزی ممکنه دیگه برام مهم نباشه ته ارتباطم با اون آدم‌ها، لایک و کامنت اینستا و تبریک عید و تولده. و این، منِ الآن رو واقعا ناراحت می‌کنه. اینکه زمان بدون توجه به هیچ چیزی بی‌رحمانه به پیش رفتن ادامه می‌ده و یه‌ چیزایی رو برای همیشه جا می‌ذاره. جا می‌مونن توی گذشته و اگه شانس بیارن هرچندوقت‌یه‌بار سهم ِ «یادش بخیر»شون رو می‌گیرن و باز می‌ره تا دفعه‌ی بعد. دکتر میرزاوزیری یه بار توی یکی از متن‌هاش نوشته بود «نمی‌دانم شما هم مثل من نگران انقضای دوست داشتن هستید یا نه. ...» من بعد از خوندن این جمله هم گریه کردم. چون که توی کل زندگی‌م یا در حال فکر کردن به آینده بودم و نگران انقضای دوست داشتن آدم‌ها و خود آدم‌ها؛ و یا در حال فکر کردن به گذشته و حسرت خوردن برای تموم‌شده‌ها... و دل‌تنگی.

می‌دونم فردا صبح که بیدار شم، از این احساسات خبری نیست. ولی یادآوری این نکته و وسوسه‌شدن برای اینکه انصراف رو بزنم و برم پی کارم تا صبح شه و بشم یک آرزوی معمولی بدون فکر کردن به زمان، من رو عصبانی می‌کنه. چون نیاز دارم یک نفر برای احساسات الآنم احترام قائل باشه و اون یه نفر خودم باشم.

 

اون یکشنبه‌ای که دانشگاه تعطیل‌مون کرد، با اینکه کلی حس‌های منفی تو وجودم بود، روز خوبی بود. تولد دوتا از بچه‌ها رو گرفته بودیم و از یه جمع شلوغ و شاد باید جدا می‌شدم و میومدم خوابگاه که اونجا تنها بودم و وسایلم رو جمع می‌کردم و راه میفتادم به سمت ترمینال. توی اتوبوس هی عکس‌ها رو نگاه کردم و هی به آینده‌ی دوستی‌ها فکر کردم و هی گریه کردم. بعد با خودم فکر کردم که این، بهای دوست داشتنه. رنج و اندوه، بعد از شادیِ احساس تعلق و دوست داشتن و دوست داشته شدن. دور شدن بعد از نزدیک شدن. و خب، قبول کردم. به نظرم می‌ارزه. :)