الآن توی این پست این حرکت رو دیدم. و تصمیم گرفتم که منم داشته باشم همچین چیزی. هم برای تاثیرات قدردانی و شکرگزاری که همه‌مون می‌دونیم و تکرار نمی‌کنم، و هم با این امید که آخر شب‌ها که می‌خوام بخوابم یه کمی مثبت‌تر به زندگی نگاه کرده باشم و کمی از حجم افکار منفی و نگرانی‌های این روزهام کم بشه. و هم برای اینکه این روزها دوست دارم پست بذارم ولی وقتی یه‌سری فیلترها رو لحاظ می‌کنم، چیزی نمی‌مونه. اینجوری سی روز پشت سر هم به وبلاگم سر می‌زنم و یه چیزی هم می‌نویسم. البته نترسین، تاریخ پست آپدیت نمی‌شه و ستاره‌ش بالا نمیاد :دی :)

---------------------------------------

روز اول که دوازده خرداد بوده باشه:

یه بار توی وبلاگ شباهنگ خونده بودم که دنیا پره از رنج‌های بدون گنج و گنج‌های بدون رنج. همیشه وقتی این جمله یادم میومد که تلاش کرده بودم ولی نتیجه نگرفته بودم و سعی می‌کردم بپذیرم این قانون رو. ولی امروز با تلاش خیلی کمی، نمرۀ خوبی گرفتم و مشمول عبارت دوم شدم. بابت اون لحظه‌ای که اتمام آزمون رو زدم و نفس راحتی کشیدم که عملکردم متناسب با تلاش دیشبم و افتضاح نبوده، خدا رو شکر. :)

---------------------------------------

روز دوم، ۱۳ خرداد:

من امروز یک اقدام متهورانه انجام دادم *_* در راستای کارهای یکی از اساتید، امروز دیگه به اینجای بنده رسید ‌[اشاره به گلو] و البته لازم به ذکره که تغییرات هورمونی هم نقش مهمی داشتن. یه نامه‌ی طولانی نوشتم برای مدیر گروه. یکی از بچه‌ها گفت نامه‌ت رو بفرست تو گروه که ما هم همون رو بفرستیم. من یه غلطی کردم فرستادم. و سپس ترسوندن‌ و این نامه شبیه خودکشیه و عذاب وجدان دادن بابت اینکه حالا با همه‌مون لج می‌کنه و اینا شروع شد. تا چهار پنج ساعت درگیری فکری داشتم ولی نهایتا از کارم راضی‌ام. و اصلا برام مهم نیست حتی اگه بیفتم درسش رو. به نظرم انسان محترم و باشخصیتی میاد و بعیده، ولی اگه به خاطر نوشته‌ی من بخواد با همه لج کنه بازم اعتراض می‌کنم. می‌دونین طی جلسات مشاوره من فهمیدم که بالاترین ارزش‌هام عدالت و انصافن، حتی از مهربونی هم بالاتر. و به نظرم این کارم در راستای این‌ها بود و احتمالش کمه که پشیمون شم. بابت این خودشناسی اندک و این جرئت امروز از خدا ممنونم. 

-------------------------------------

روز سوم، ۱۴ خرداد:

امروز دو سه ساعت دربارۀ احساس یکی از بچه‌ها و کسی که دوستش داره، حرف می‌زدیم و سعی داشتیم راضی‌ش کنیم پیش‌قدم شه تا سکوت دوماهۀ بین‌شون بشکنه، و البته قبول نکرد. شب داشت بهم می‌گفت که دعا کنم و اینا، دو دقیقۀ بعدش خبر داد که اوشون بهش پیام داده *_* همگی دوست داشتیم که نعره‌ها بزنیم از شادی :دی پس قطعا شکرگزاری امروز برای اینه. :))

-------------------------------------------

روز چهارم، ۱۵ خرداد:

پیدا کردن سوژۀ شکرگزاری امروز سخته. نعمت داشتن اینترنت، سرچ کردن مشکلات و فهمیدن اینکه تنها نیستم، حتی اگه عجیب باشه به نظر خودم.

--------------------------------------------

روز پنجم، ۱۶ خرداد:

خواب، که کمی تعدیل می‌کنه ناراحتی‌ها رو. و دیدن خانوادۀ دخترخاله‌م بعد از هشت‌نُه ماه و سه ساعت وقت گذروندن با دوتا فسقلی‌ش :)

---------------------------------------------

روز ششم، ۱۷ خرداد:

اولی‌ش برای اینکه رفتم دکتر و گفت فعلا جراحی نیاز ندارم، از خدا ممنونم واقعا.

دومی‌ش، برای اشک. علی‌اصغر گاهی مسخره‌م می‌کنه که اشکم لب مشکمه و برای افرادی که ندیدمم گریه می‌کنم اگه پیش بیاد، ولی من راضی‌ام. می‌دونین، هرچند که واقعا سخته، یعنی خب روی دلم سنگینی می‌کنه که باعث می‌شه گریه کنم. ولی هم از این جهت شکرگزارم که به اشک تبدیل می‌شه، نه خشم؛ و هم از این بابت که وقتی گریه می‌کنم احساس زنده بودن و تصفیه شدن می‌کنم. و شدت تحت تاثیر قرار گرفتنمم با این توجیه می‌کنم که خب همین احساسات باعث می‌شه بخوام یه کاری کنم برای آدم‌ها، چه الآن و چه آینده اگه کاره‌ای شدم.

+ الآن داشتم فکر می‌کردم، دیدم که تازه علی‌اصغر اون زمان‌هایی رو که انیمیشن می‌بینم و از شدت خوبی‌ و مهربونی بعضی کاراکترها گریه می‌کنم ندیده :دی

++ و حتی سومی‌ش، برای تجربه کردن دوبارۀ شب و جاده بعد از ۱۰۰ روز تقریبا. هرچند کوتاه‌تر و بدون اتوبوس. عوضش پنجرۀ ماشین پایین بود و از خنکی لذت می‌بردم و ماه هم بسیار درخشان و دلربا بود. :)

------------------------------------

روز هفتم، ۱۸ خرداد:

اینکه دوستی‌های اکیپ دبیرستان‌مون، تا این روزها بدون مشکل جدی‌ای ادامه داشت و روزهای خوبی داشتیم. 

-------------------------------------

روز هشتم، ۱۹ خرداد:

خدا خیر بده مخترعان یا مکتشفانِ مسکّن رو.

---------------------------------------

روز نهم، ۲۰ خرداد:

تمدید یک روزۀ تمرینی که هنوز ننوشتی و حال نداری تا پایان روز هم بنویسی.

+ وقتی دقیق‌تر به وقایع دو روز گذشته فکر می‌کنم می‌بینم باید اینم می‌نوشتم. بسنده نکردن به صحبت‌های یک نفر و خواهان شنیدن حرف‌های طرف دوم بودن. ساعت‌های آخر واقعا پنجاه پنجاه بودم که برم یا نه. خدا رو شکر می‌کنم که احساسی که الآن دارم، متاثر از حرف‌های هر دو نفره، نه یک نفر.

--------------------------------------------

روز دهم، ۲۱ خرداد:

خدا رو شکر می‌کنم که به لحاظ جسمی و روانی، امروز خوب بودم. :)

و یه چیز دیگه اینکه یک چیزی رو هم می‌خواستم به یک نفر بگم، بین شناس و ناشناس شک داشتم و با مقادیری استرس اولی رو انتخاب کردم. این هم قدم نسبتا بزرگی برای من در راستای جرئت‌مندی محسوب می‌شه. هم بابت انجامش و هم بابت اینکه از نتیجه پشیمون نشدم، از خدا ممنونم ^_^

-------------------------------------------

روز یازدهم، ۲۲ خرداد:

خدا رو شکر امروزم هم به لحاظ جسم و هم روانی خوب بودم :))

بعد از سه یا چهار سال امروز دوباره رفتم سمت شیشه و نقاشی روی شیشه. قراره برای چندتا از بچه‌ها بکشم. :)

--------------------------------------------

روز دوازدهم، ۲۳ خرداد:

۱. اینکه در کمتر از یک ساعت مباحث کوییز رو خوندم.

۲. رفیق شفیقُم یک دوستی توی شهر دانشجویی‌ش داره که همیشه خیلی از رفتارهای خوبش حرف می‌زد. حتی منم صرفا از روی چیزهایی که شنیده بودم و البته عکسش، دوسش داشتم. فاطمه این چند روز رفته بود خوابگاهش رو تخلیه کنه و با اوشون هم دیدار داشت. و اوشون یه یادگاری هم برای من درست کرده بوده به مناسبت عید، و داد بهش که بیاره. روش نوشته بود برای اینکه رفیق جانانمی، و ندیده دوستت دارم. حتی تزئیناتش هم آبی بود. بهم چسبید این هدیه. بابت حس خوبی که بهم داد و بودن چنین آدم‌هایی با قلب‌های گنده و مهربانی‌های خالصانه و لبخندهای بسیار دلبرانه، از خدا ممنونم :)

----------------------------------------------

روز سیزدهم، ۲۴ خرداد:

شکرگزاری امروز برای اینه که اگرچه برای امتحان فردا درست درس نخوندم، حداقل استرس هم ندارم و مغزم به‌طور خودجوش سیگنال استرس نمی‌فرسته به اقصی نقاط بدنم و به لحاظ جسمی سالمم فعلا!

-------------------------------------------------

روز چهاردهم، ۲۵ خرداد:

اینکه تونستم والدین رو بدون خون و خون‌ریزی (:دی) راضی کنم امشب بیام پیش فاطمه و با اینکه باید برای کوییز فردا درس بخونم، بازم خوش می‌گذره. :)

-------------------------------------------------

روز پانزدهم، ۲۶ خرداد:

۰. خوش گذشت امروز.

۱. شروع کردن یک کار گروهی با دوتا از دوستانم که خیلی وقت بود فقط درباره‌ش فکر می‌کردیم.

۲. صدای پنکه‌ موقع خوابیدن

۳. اینکه شهر کوچک خودم نسبت به شهر دانشجویی‌م، آلودگی نوری خیلی کمتری داره و یه کم که از مرکز شهر فاصله بگیری راحت می‌تونی یک عااالمه ستاره رو ببینی.

-------------------------------------------------

روز شونزدهم، ۲۷ خرداد:

اینکه از درد می‌ترسم و اینکه اون وقت‌هایی که از زندگی ناامید می‌شم و دلم می‌خواد دیگه نباشم، همزمان یه بخشی از وجودمم که البته اون لحظه  احمق به‌نظر میاد، دوست داره ادامۀ زندگی رو ببینه و امیدواره.

--------------------------------------------

روز هفدهم، ۲۸ خرداد:

با اینکه دیروز هم به لحاظ روحی به هم ریخته بودم و همم نکات غذایی‌م رو تا حدی رعایت نکرده بودم، خدا رو شکر امروز عوارضی گریبانگیرم نشد و خوب بودم به لحاظ جسمی.

و باز هم شکرگزاری برای خوابِ شبانه، که تعدیل‌کنندۀ احساسات منفی هست تا حدی.

----------------------------------------

روز هجدهم، ۲۹ خرداد:

خستگی بعد از پیاده‌روی طولانی با دوستان.

کارهای کوچک و عجیب و خنده‌داری که فقط با یک دوست می‌شه انجام داد.

---------------------------------------

روز نوزدهم، ۳۰ خرداد:

یک ساعت مکالمۀ تصویری با بعضی از دوستان مشهدی‌م و دیدن و شنیدن‌شون. 

-----------------------------------------

روز بیستم، ۳۱ خرداد:

حنانه در مکالمات‌مون به این اشاره کرد که فردا ساعت هشت امتحانه. من فکر می‌کردم دهه :/ جدای از اینکه واقعا خوب شد که اشاره کرد وگرنه می‌پرید سه‌چهار نمره‌م، خوشحالم که ساعت هشته؛ آخه همه‌ش با خودم فکر می‌کردم چه‌جوری بین امتحان برم خورشید گرفتگی رو با این چیزی که ساختم بنگرم و بیام.

-------------------------------------

روز بیست‌ویکم، ۱ تیر:

هنوز باورم نمی‌شه این خورشید گرفتگی زیبا رو از دست ندادم. خدا رو شکر بابت پدیده‌های حیرت‌انگیزی که همیشگی نیستن و شگفتی‌شون بیشتر حس می‌شه.

-------------------------------------

روز بیست‌ودوم، ۲ تیر:

امروز دوتا از بچه‌ها استوری‌هایی خطاب به من گذاشته بودن و ازم تعریف کرده بودن به نوعی. طبیعتا خیلی ذوق‌زده شدم. من توی ذهن خودم و با توجه به تجربه‌ها و سخن‌هایی از دوستانم در قدیم‌ها، خودم رو دوست بی‌معرفتی می‌دونم، هرکارم می‌کنم این تصویره از ذهنم پاک نمی‌شه. خدا رو شکر می‌کنم که الآن و فعلا تصویر بیرونی‌م برای دوستانم رضایت‌بخشه و امیدوارم همیشه همین‌طور بمونه.

---------------------------------

روز بیست‌وسوم: ۳ تیر

به خاطر وجود زبان‌ها و لهجه‌های مختلف و زیبا از خدا ممنونم. 

----------------------------------

روز بیست‌وچهارم، ۴ تیر:

تمدید تمرین

و امکان غر زدن دسته‌جمعی در گروه‌های تلگرام راجع به بعضی اساتید

+ و این تناسبی که بین روز بیست‌وxام و x تیر به‌وجود اومده 

------------------------------------

روز بیست‌وپنجم، ۵ تیر:

خرید بلیت،

و اینکه فاطمه هم میاد. ان‌شاءالله که تا اون روزم مشکلی پیش نیاد و بتونیم بریم *_*

--------------------------------------

روز بیست‌وششم، ۶ تیر:

اولین کتاب فانتزی ایرانی عمرم رو خوندم. البته یک جلد دیگه هم داره که تا فردا قبل از رفتن می‌خونم.

تمرین رو با وجود اینکه حوصله‌ش رو نداشتم و برام مهمم نبود، تحویل دادم؛ هرچند ناقص و سطحی

دیدن عکس‌های پروفایل سارا برای اولین بار *_*

-----------------------------------

روز بیست‌وهفتم، ۷ تیر:

خنده‌ها و دیوانه‌بازی‌های امروز با فاطمه

و اینکه نیمه شب با اینکه خوابم میومد و فکر نمی‌کردم مسئله جدی باشه، با داداشم همراهی کردم و گوش دادم حرف‌هاش رو.

-------------------------------------

روز بیست‌و‌هشتم، ۸ تیر:

اینکه امروز شهر خودم نبودم و ندیدم بعضی چیزها رو.

دیدن دانشگاه و حرم.

-------------------------------------

روز بیست‌ونهم، ۹ تیر:

برای اینکه سالم رسیدیم. 

--------------------------------------

روز سی‌ام، ۱۰ تیر:

مباحث امتحان رو نصفه و سطحی خونده بودم ولی خدا رو شکر سوالات سخت نبودن.

و برای اینکه امروز تموم شد.

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

خوشحالم که این سی روز رو با این دید به پایان می‌رسوندم که تهش یک چیزی برای شکرگزاری داشته باشم. تجربۀ خوبی بود. نظرات پست رو تا فردا شب باز می‌ذارم و بعدش می‌بندم.