گاهی اوقات انقدر نسبت به مردها احساس نفرت میکنم که واقعا نمیدونم چهجوری اندوه و خشمم رو خالی کنم. نه فقط مردها. حتی زنها هم. هرکسی که به خودش اجازه میده حتی به این فکر کنه که جان یکی از اطرافیانش (دستم نمیره بنویسم عزیزان، که اگه عزیز بود، اینطوری نمیشد) دست اونه و میتونه بفرستدش اون دنیا. از همهشون متنفرم. دلم میخواد به اندازۀ چند صفحه همینجا بنویسم این جمله رو.
اینجور وقتها خیلی کمبود کیسهبوکس و مشت زدن رو احساس میکنم. کیسهبوکس توی باشگاه، که بتونی با هر ضربه از اعماق وجودت داد هم بزنی.
من از وقتی عضو فعال جمعیت شدم نگرشم نسبت به بزه و بزهکار فرق کرد و به خودم اجازه نمیدادم قضاوتشون کنم. ولی الآن از این آدمهایی که گفتم متنفرم و هیچجوره نمیتونم توجیهی برای خودم جور کنم.
از بابای رومینا، بابا و شوهر فاطمه، بابای ریحانه و خیلیهای دیگه که یا اسمشون رسانهای نمیشه یا هم صرفا دختره شانس میاره (شایدم بدشانسی میاره، نمیدونم) و نمیمیره. از هرکسی که باعث میشه من به عنوان یک دختر، نه یک انسان و فارغ از جنسیت، بترسم.
و بدبختی اینه که فکر میکنم اکثر مردها و زنهای متعصب پتانسیل این کارها رو دارن. کاش خدا خودش یه کاری میکرد و یه ذره انسانیت و اخلاق توی دل همۀ آدمها میذاشت، کاش جوری برنامهنویسیمون میکرد که موقع وقوع قتل، ریاستارت میشدیم. جبر و اختیار رو هم توی بقیۀ حوزهها داشتیم و بس بود.
+ تمایل ندارم در این زمینه با کسی گفتوگوی دونفره داشته باشم.
- آرزو
- سه شنبه ۲۷ خرداد ۹۹
- ۲۲:۰۷