از زبان یک متخصص شنیده بودم یکی از نشانههای افسردگی اینه که هی بشینی به بدیهای گذشته فکر کنی و برای اتفاقی که مثلا ده سال پیش افتاده جوری گریه کنی و زار بزنی که انگار تازهست. اون روز مطمئنتر شدم که کرونا و خونهنشینی و قطع جلسات مشاوره یعنی برگشت دوبارۀ نیمچه افسردگیای که داشتم.
حالا اینا چه ربطی به عنوان داره؟ گفتم که اول این پیشدرآمد رو داشته باشین از وضعیت فعلی من.
نمیدونم به خاطر دین بوده فقط، یا جامعه و عرف یا هرچی. ولی پدر و مادر رو اونقدر موجودات افسانهای و دور از ذهنی برای ذهن خودم ساخته بودم که یکی دو سال پیش وقتی توی این کارگاههای مشاوره حقیقت خورد تو صورتم، دچار شوک بزرگی شدم. یعنی خب ذهن من میگفت که این دوتا آدم مقدسن! از هر خطایی مبرا هستن، هر کاری که کردن به صلاح تو بوده، هر کاری. هر کار اشتباهی که تو کردی فقط تقصیر خودت بوده و عوامل بیرونی! فکر میکردم دعواهایی که باهم داشتیم همهش تقصیر من بوده، اگر جایی کتکی خوردم حقم بوده و اصلا بچه رو باید تربیت کرد. وقتی خودش خرابکار و شلوغه، بهزور هم که شده باااید درستش کرد! واقعا ناخودآگاه من اینجوری فکر میکرد. توی کارگاه آدمی رو دیدم که چندین سال فقط برای درست کردن رابطهش با مامانش میرفته مشاوره. گفتم مگه میشه آدمی که خودشم الآن مامانه، ندونه که کارهای مامانش به صلاحش بوده و ازشون دلگیر باشه؟ روانشناسه هی حرف زد و هی باورهای من فرو ریخت! از یک طرف تصویری توی ذهن من بود مثل بت و پرستیدنی، از یک طرف هی دونهدونه میفهمیدم که فلان رفتار مامانم یا بابام اشتباه بوده. از همون روزها کمی ریختم به هم. چندین بار با مامانم حرف زدم و تهش ناجور شده. فقط با مامانم حرف میزنم چون میدونم بابام غیرمنطقیتره و فکر نمیکنم بذاره حرفهام تموم شه و خودش زودتر شروع نکنه به دعوا کردن و البته خب مامانم میرسونه حرفها رو به بابا هم. هربار هی مامانم گفته که ما هیچ اشتباهی نکردیم و هرچیزی که خواستی برات فراهم کردیم و هربار من دونهدونه برخوردهایی رو که آزارم میدادن توضیح دادم و حنجرهم رو پاره کردم که همهچیز مالی نیست و من از چیز دیگهای حرف میزنم. من هی مثل اسب آبی دهنم رو باز میکردم و از اعماق وجودم گریه میکردم، چون هنوز ناراحت بودم، و مامانم هی میگفته هیچ اشتباهی نکرده و حتی میگه این خاطراتی که من تعریف میکنم زاییدۀ ذهن و تخیل منه و از فیلمها و رمانها الهام گرفتم!
نمیدونم کی میتونم بالاخره با این قضیه به صلح برسم و ببخشم و گذشته رو نیارم توی حال. نمیدونم واقعا همۀ این خاطراتی که من یادمه و گاهی اذیتم میکنن الکی و دروغیان؟ یا مامانم براش سنگینه که قبول کنه یه جاهایی هم اشتباه کردن و اون رفتار هرقدر هم به نظر اون کوچک بیاد، بعد از پونزده شونزده سال از ذهن اون دختربچه بیرون نرفته.
هفتۀ پیش بعد از هفت هشت ماه دوباره یه بحث اینجوری داشتیم. وقتی که تموم شد من واقعا میترسیدم که مامانم توی خواب سکته کنه. به نظرم وخیم بود یعنی! حالا امروز برای روز دختر تدارکات زیادی دیده بودن و هدیه خریده بودن، در حالی که ما زیاد این مدلی نیستیم که برای هر مناسبتی هدیه بدیم به هم. نمیتونم دروغ بگم. نتونستم زیاد خوشحال شم. یعنی بازم ته دلم یهکمی خورد توی ذوقم. من دو ساعت گریه و داد و بیداد نکرده بودم که باز همهچی ختم شه به جنبۀ مالی. از طرفی هم میگم حالا شاید واقعا این دفعه متوجه شده باشه، و این کادوها هم برای اینه که راه در دسترسیست برای ابراز محبت و مثلا بزرگ هم هست. و اینم میدونم که درصدی از این منفیبافیها و منفینگریها هم برای اینه که شاید افسرده باشم.
اینا از یه طرف، از طرف دیگه هی چهرۀ رومینا، فاطمه و ریحانه میومد جلوی چشمم و از گلوم پایین نمیرفت که خوشحال باشم. این حالتم خیلی وقتها داشتم، که خوشحالیهام، وقتی میدونستم یکی دیگه ازشون محرومه، به دلم نمینشستن و کوفتم میشدن. واقعا نمیدونم مثلا این اختلاسکنندهها چهجوری از گلوشون پایین میره.
هی این آهنگی که میگه روی پیشونی فرشتهها نوشته، هرکی دختر داره، جاش وسط بهشته... تکرار میشد توی ذهنم و به تکتک کلماتش فکر میکردم و اعصابم خرد میشد.
به این فکر میکنم که خب الآن که چی؟ چرا باید دختر بودن رو تبریک بگم؟ چه فرقی با پسر بودن داره؟ اصلا گیریم که به پاس بدبختیهاشون باشه و ابراز محبت بهشون، دختره خودش انتخاب کرده دختر باشه که بهش تبریک بگیم؟ براش زحمت کشیده؟ انتخاب دیگهای داشته؟ چرا پسرها همچین چیزی ندارن؟ حالا درسته که بهطور بیمارگونهای فعلا دید خوبی بهشون ندارم ولی اونا هم بدبختیهای خودشون رو دارن دیگه. واقعا نمیفهمم. هی دوست داریم دستهبندی کنیم، و یه دستهای رو بدون اینکه شایستگی خاصی داشته باشن و صرفا به خاطر چیزی که باهاش به دنیا اومدن، برتر بدونیم که چی بشه؟
چند روز پیش توی کانالی به نام پلوتون یه مطلبی خوندم که میگفت نظرات افراد حاصل سالها تجربیاتیست که داشتن. نمیشه با بحث کردن با یه آدم نظرش رو راجع به چیزی تغییر بدی، چون اون تجربۀ تو رو نداشته، نگاه تو رو نداره، از جای یکسانی نگاه نمیکنین به قضیه. برای همین باید تمرکز روی ساختن تجربههای خوب باشه، نه بحث کردن برای اینکه نگاه یک نفر رو راجع به موضوعی تغییر بدی و بخوای بهش خوب نگاه کنه. من تا پارسال، روز دختر بسیار شنگول بودم و نمیفهمیدم اینایی که میگن تبریک نداره، چی میگن. امسال، با تجربیات الآنم، از اینجای جدیدی که بهش نگاه میکنم، نمیفهمم چهجوری تا پارسال اینجوری بودم.
+نمیدونم تا چه حد چرت و پرت نوشتم. هی میخواستم ننویسم، هی یاد میترا میفتادم، و جسارتی که توی نوشتن بعضی پستها توی کانالش داشت. اینکه یک جاهایی میگفتم یعنی واقعا یکی دیگه هم هست که همچین احساسی رو تجربه کرده باشه؟ من، بیشعور و ناسپاس و ناخلف نیستم که به چنین چیزهایی فکر کردم؟ جسارت میترا رو واقعا تحسین میکنم که خودشه و خودش رو ابراز میکنه. یه امشب خواستم مثل میترا باشم.
++ نمیدونم لازم به ذکره و بگم یا نه. ولی خب اینهایی که نوشتم به این معنی هم نیستن که من پدر و مادر بدجنس و غول و بیرحمی داشتم! :/ دیگه در این حد رو قطعا میدونین. کارهای بسیار خوبی هم انجام دادن که شاید حتی بعضیهای دیگه از والدین انجام نداده باشن یا مخالف باشن. فقط بحثم اینه که واقعا پدر و مادر، اون بتی که توی ذهن من بودن، نباید باشن. باید آدم معمولی باشن و ممکنالخطا.
+++ خوبی این حقیقتی که خورد توی صورتم و برام سخت هم بود، این بود که فهمیدم بچهداری، خیلی سختتر از صرفا مراقبتهای جسمانیه. و خوشحالم که آگاه شدم در این زمینه.
- آرزو
- سه شنبه ۳ تیر ۹۹
- ۰۲:۴۳