قبل از این، همیشه این شبها یک دل سیر گریه میکردم. برای تمام ترسها و دلبستگیهایی که توی شهر خودم دارم و میترسیدم وقتی من اینجا نیستم اتفاقی براشون بیفته.
خوابگاه ما تقریبا گفته که تخلیه اجباریه. یعنی هربار یه چیزی گفته و اتفاقا آخرین بار گفته اجباری نیست. ولی من چون روی کوچکترین وسایلمم حساسم و باهاشون خاطره دارم، تصمیم گرفتم برم خودم جمعشون کنم و ببرم انبار، قبل از اینکه خودشون این کار رو بکنن و گموگور بشن وسایلم. و فقط این دوسهروز وسط امتحانها سرم خلوت بود تا آخر تیر.
امروز عصر هم بهطور غیر رسمی دانشگاه اعلام کرده که ترم مهر هم مجازیه، مگر اینکه شرایط تغییر کنه. که فکر میکنم معجزه میطلبه.
باورم نمیشه بدون جشن فارغ التحصیلی باید فارغ شیم و عکس دستهجمعیای نداریم که بره کنار عکس ورودیهای ۹۴ توی راهرومون. همیشه وقتی از اونجا رد میشدم فاصلۀ عکسها رو اندازه میگرفتم و با خودم میگفتم که اگه بچههای انجمن هم یه کمی وسواس تقارن داشته باشن و براشون مهم باشه که فاصلهها یکسان باشه، باید همۀ تابلوها رو شیفت بدن به راست. و حالا عکس دستهجمعیای با لباس مشکی و قرمز در کار نیست که نیاز به شیفت دادن یا توجه نکردن به تقارن باشه :(
البته گفته بودن یه عکس بفرستیم و احتمالا باهاشون کلیپ درست میکنن ولی خب بازم. :(
از همون سال اول برنامه داشتم که دوازده اردیبهشت سال آخر، به اون استادهایی که خیلی دوستشون داشتم یه یادگاری بدم، اینم پرید. :(
میخواستم ترم نه یه درس اختیاریم رو از دانشکدۀ روانشناسی بردارم، که اینم با احتمال ۹۹ درصد پر و باید از همون درسهای خودمون بردارم. :(
اینا همهش ناراحتی بود (گرچه نالههایم تموم نشده و توی یک پست مفصل شاید بازم حرف بزنم و ابراز حسرت کنم) ولی خب خوشحالم که فردا میرم مشهد و یک بار دیگه محیط دانشگاه رو توی این فصل میبینم. با اون فضای سبز قشنگ و گرمای سوزانش*. کاش کافیشاپ دانشکده باز باشه که آخرین شیک شکلاتیمم بخورم :دی و کاش توی اون پنجشش ساعتی که اونجا هستم وقت کنم از جاهایی که دوست دارم عکس بگیرم :)
حرمم که دیگه نگم. یهجورایی حس میکنم آخرین بندیست که من رو متعلق به یکسری چیزها نگه داشته. نیاز داشتم این روزها بهش.
* شهریور نودوپنج، وقتی هنوز نتایج نیومده بود با خانواده یک شب مشهد مونده بودیم. ظهر من داشتم با تلفن حرف میزدم و یادمه که گفتم من بمیرمم دیگه پام رو نمیذارم مشهد توی این هوا. امروز یاد اون حرفم افتادم. نغمه دیروز بهم گفته بود ساعت دو اگه بیرون باشی حتی نفس کشیدنم سخته و خودمم میدونم خیلی داغه و واقعا هم از هوای گرم بدم میاد و فراریام، ولی خوشحالم بازم :))
تااازه از پروسۀ سفر هم خوشم میاد. اینکه کوپهها دونفریان و یک کوپه کاملا در اختیار من و فاطمه است و میتونم برای دومین بار در طول این چهار سال رفتوآمد، تخت پایین بخوابم :-") و از اون طرفم که شب و جاده و اتوبوس *_*