توی پاییز بود فکر کنم که دنبال این بودم که لپتاپم رو درست کنم. این لپتاپ منم قطعاتش کمیابه بچه. چندباری تنهایی رفتم اینور و اونور و چیزی پیدا نکردم. یه بار با دوستم رفتیم و یه جایی رو پیدا کردم که کارم رو انجام بده. یک مکالماتی هم با جناب فروشنده شکل گرفت توی مغازه، که من حس خوبی داشتم. وقتی اومدیم بیرون به دوستم گفتم چقدر خوب بود. گفت خوب نبود آرزو، داشت لاس می‌زد. من تا چند دقیقه لال شدم و خیره به افق به حرف‌هاش فکر کردم. هنوزم شک داشتم ولی خب حس بدی به حس خوبم پیدا کرده بودم. هی به اون لبخند مسخره‌ی همیشگی‌م فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم نکنه به خاطر همین فکر کرده که من مشکلی ندارم؟ از طرفی هم نمی‌توستم خودم رو راضی کنم که برگردم و لپتاپ رو بگیرم و بگم پشیمون شدم، چون به‌سختی کسی پیدا شده بود که اون قطعه رو بتونه پیدا کنه. و از این رفتارمم بدم اومدم که انگار وقتی کارم گیره، حس عدالت‌خواه‌ و طغیان‌گرم فروکش می‌کنه و تن می‌ده به سکوت. شب تماس گرفت که تایید نهایی رو از من بگیره برای سفارش قطعه و منم تاکید کردم که تا پس‌فردا ساعت شش حتما کارش رو تموم کنه. و ایشون گفت حالا شما بیاین، فوقش یه چای می‌خوریم و گپ هم می‌زنیم، لپتاپ‌تونم آماده می‌شه. اونجا فهمیدم دوستم درست می‌گفته. فردا شب یهویی زنگ زد و گفت الآن بیا. و سوالاتی هم پرسید از این دست که آیا خوابگاهی هستی، خوابگاه محدودیت داره برای ساعت ورود و خروج و می‌تونی هر ساعتی بیای و برگردی یا نه؟ و یک دنیا ترس ریخت توی وجود من. خیلی مستاصل و عصبانی شده بودم. از دختر بودنم بدم اومده بود که یک کار به این سادگی رو وقتی مردی همراهم نباشه باید با ترس‌ولرز انجام بدم. از اینکه اینقدر ترسو بودم که فکر می‌کردم توی پاساژ به اون بزرگی و شلوغی می‌تونه بهم تجاوز کنه یا بی‌هوشم کنه و بفرستدم برای تیم قاچاق اعضاشون. و واقعا این فکرها رو می‌کردم ها! :| خلاصه خیلی به لحاظ روانی تحت فشار بودم. دانشکده بودم که بهم زنگ زده بود و به دوستم گفتم همون‌جا و دوستم با وجود اینکه محدودیت‌هایی داشت گفت با هم بریم (و من از دوستمم ممنون بودم واقعا. شاید اگه من بودم این کار رو نمی‌کردم و دنبال راه‌حل دیگه‌ای می‌گشتم که تنهایی دوستم رو راهی کنم ولی یه کاری هم کرده باشم) آژانس گرفتیم و من هنوز یادمه که چقدر دست‌هام یخ کرده بود و چقدر می‌خواستم گریه کنم تو مسیر. توی مسیر گاهی متوجه نگاه راننده آژانس به خودمون می‌شدم و توی دلم به اینم فحش می‌دادم :/ ولی انقدر از سمت اون یکی احساس بدبختی داشتم که می‌خواستم به همین راننده آژانسه بگم باهامون بیاد داخل. یا حداقل کاش وایسه که اگه ازمون خبری نشد یه نفر بفهمه که کجاییم. نمی‌دونم از حرف‌هامون چیزی فهمیده بود یا به‌خاطر خودش بود که گفت اگه بخواین من می‌تونم وایسم همین‌جا تا بیاین و برسونم‌تون دوباره. اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن ها! گفتم آره زیاد طول نمی‌کشه و اوشونم چون جای بدی پارک کرده بود شماره‌ش رو داد که وقتی کارمون تموم شد اگه جابجا شده بود پیداش کنیم. توی مغازه یه قسمتی بود که از بیرون دید نداشت. اون آقایی که داشت کار لپتاپم رو انجام می‌داد یه نفر دیگه بود ولی بازم می‌ترسیدم. گفت رمزت رو میای بزنی؟ من گفتم نه و رمزم رو گفتم که خودش بزنه و از استرس چرت‌وپرت گفته بودم (ما اون ترم درس امنیت اطلاعات داشتیم و من تحت تاثیر اون درس، چنان رمزی روی این گذاشتم که در شرایط عادی هم گاهی اشتباه می‌زنم) و نهایتا گفت خودت بیا این‌ور بزن. من به سانِ میگ‌میگ بعد از وارد کردن رمز اومدم این‌ور و فکر کنم اینجا دیگه جفت‌شون فهمیدن یه‌طوری‌م هست. طفلکی رانندۀ آژانس چهل پنجاه دقیقه‌ای معطل شد و پنج تومنم بیشتر نگرفت برای معطلی‌ش. انقدر حس رهایی می‌کردم که دلم می‌خواست گریه‌ی رهایی سر بدهم وقتی داشتیم برمی‌گشتیم. خلاصه اون روز مسخره تموم شد و شماره‌ش رو یادم نبود از گوشی پاک کنم. بعضی نیمه‌شب‌ها که بی‌خوابی می‌زنه به سرم و در قدم آخر می‌رم پروفایل مخاطب‌هام رو چک می‌کنم، عکس‌های اونم می‌بینم. عکس خودش نیست البته، گل و بلبل و عکس‌نوشته‌ست. عکس بچه‌هاشم هست و تولد بوده انگار. انقدر محتویات اون عکس ساده‌ست و در عین حال حس خوشبختی به من می‌ده که نمی‌تونم توصیف کنم. هنوزم گاهی می‌رم همون عکس رو نگاه می‌کنم و حس خوبی پیدا می‌کنم. و به اون شبم فکر می‌کنم و از ته دل می‌گم خدا خیرش بده. امشب دیدم بیو هم اضافه کرده و انگار شغل جدیدشه. بابت اینم خوشحال شدم واقعا :)) یهویی دلم خواست بیام این خاطره رو تعریف کنم. و به خودم یادآوری کنم گاهی اوقات حتی انرژی خوبی‌های کوچک هم به این راحتی از صحنۀ روزگار محو نمی‌شه. چون شاید فقط از دید انجام‌دهنده کوچک باشه و برای گیرنده نجات‌بخش باشه.

خیلی وقت پیش عاطفه فرجی توی اینستاش دعوت کرده بود از مخاطب‌ها که خاطرات‌شون از دریافت همدلی رو بنویسن. همدلی از سوی افرادی که اعضای خانواده نیستن و نزدیک محسوب نمی‌شن و شاید غریبه بودن کاملا. من اگر می‌خواستم توی چالشش شرکت کنم حتما این رو می‌نوشتم.