وقتی کسی را از دست می‌دهید، دل‌تان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود، دل‌تان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، برای رفتارش، آن‌طور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد، یا اینکه به‌خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید...

-مردی به نام اُوِه، فردریک بکمن

 

احتمالا من هم دلم برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود.

برای وقت‌هایی که سر نمازش سر می‌رسیدم و می‌خواستم برایم استخاره بگیرد و من در دل نیت می‌کردم که آیا به فلان کس که دوستش دارم می‌رسم یا نه، و او که فکر می‌کرد من در همان یازده سالگی فریز شده‌ام و هنوز روزی سه وعده تقاضای استخاره به نیت قبولی در آزمون تیزهوشان دارم، دانه‌های تسبیح را سه‌تا سه‌تا جابجا می‌کرد، و به آخر که نزدیک می‌شد سرعتش را کم می‌کرد و در دل حساب می‌کرد که قرار است خوب باشد یا بد، و اگر دومی بود، ناشیانه ترتیب را به‌هم می‌زد و سریع‌تر می‌شمرد و می‌گفت "خوبه باباجان، درس‌ت رو بخون، همه‌جا قبول می‌شی." و اگر گیر می‌دادم که دروغ می‌گویی و دوباره بگیر، صدایش را بالا می‌برد و می‌گفت "دِ دِ دِ، من می‌گم خوب اومده بچه، اصلا برو نمازم رو بخونم، دیگه سر وقت نیست" و این در حالی بود که شاید هنوز اذان را هم نگفته بودند، آخر وی دوست داشت نمازش خیلی سر وقت باشد، اصلا زودتر از وقت هم باشد، بهتر.

برای قبل از سه‌سال پیش و شنیدنِ "سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم از جمه‌ی (از طرف) خاتون" و من بگویم بی‌بی خودش توانایی دارد و قبول نیست که تو برایش می‌خوانی. و او طبق معمول صدایش را ببرد بالا و بگوید" این حرفا چیه می‌زنی؟ بی‌بی‌ت پاش درد می‌کنه، من وظیفه‌مه از طرف اونم بخونم. خدا قبول می‌کنه"

برای اینکه بچه باشم، با علی‌اصغر و دختردایی‌ها عصرها برویم همان ورودی باغ بالا، آجر روی آجر بچینیم و به‌ خیال‌مان خانه درست کنیم. و فردا عصر بیایم و ببینیم بابابزرگ خانه را خراب کرده و حسابی از دستش عصبانی بشویم و باز بساط آجر و گِل‌مان را مهیا کنیم و شروع کنیم به دوباره ساختن خانه، در حالی که می‌دانیم باز هم خرابش می‌کند.

برای پوست زبر دست‌هایش که این اواخر گاهی می‌بوسیدمش، نه از روی شدت علاقه و احترام، فقط چون می‌دانستم روزی می‌رسد که ممکن است حسرتش را بخورم.

برای صدای خروپف و زمزمه‌های نامفهومِ موقع بیدارخوابی‌ا‌ش.

برای وقت‌هایی که خیلی بچه بودم و آرزویم این بود که با ترفندی بتوانم گولش بزنم و مگس‌کش را از دستش بگیرم و من هم مثل او ماهرانه مگس‌ها را بکشم.

برای آلوچه‌ها و مغزهای بادام و گردویی که از جیبش در می‌آورد و با ذکر "بخور قوت بگیری" سریع می‌چپاند در مشت من، تا مادرم نبیند و به شسته و تمیز بودن یا نبودن‌شان گیر ندهد.

برای عصرهایی که همراهش می‌رفتم گل گاوزبان و ختمی بچینم و آب‌بازی کنم.

برای صدای بلند رادیو‌اش.

برای هورت کشیدن کاسۀ ماست آبکی موقع ناهارش.

برای شلوارهای گشادش و کلاهی که هیچ‌وقت از سرش برنمی‌داشت و برای سبیل‌های به قول علی‌اصغر هیتلری‌اش.

برای شنیدن زمزمه‌‌‌اش وقتی که شعر "ای دل به کجا روی که شاه در نجف است، فریادرس هر دو سرا در نجف است" را می‌خواند. و من آخرش هم بقیه‌ش را حفظ نکردم.

برای نصیحت‌هایی که روزی فکر می‌کردم تمام‌نشدنی‌اند و فقط دربارۀ درس بودند.

برای عصبانیتش وقتی که می‌آمد خانه‌مان و می‌دید ما مشغول تماشای کارتون هستیم و با حالت تاسف می‌گفت:" نچ‌نچ‌نچ، این اجق‌وجق‌ها چیه می‌بینین؟ جای این کارها برین درس بخونین که همیشه شاگرد اول باشین"

برای لبخند‌های کم‌تکرارِ با دندان‌های یکی در میانش و چین‌وچروک دور چشمانش که با لبخندها عمیق‌تر می‌شدند.

______________________

اوضاع انقدر آروم و معمولیه که اگه دست آرزوی شهریور نودوشش رو که چندین شبانه‌روز به‌خاطر ترس از دست دادن بابابزرگش گریه می‌کرد، بگیرم و بیارم به این زمان؛ باورش نمی‌شه من نسخه‌ای از خودشم. این‌قدر که فکر می‌کنم حقش نبود این‌قدر بی‌تفاوتی، و معمولی بودن همه‌چی بعد از رفتنش. فقط گاهی جزئیاتی یادم میاد و دلم می‌گیره از اینکه می‌دونم دیگه تکرار نمی‌شن و برای همیشه تموم شدن.